و همینطور آریا و کاتلین

ساخت وبلاگ
امشب با فواد قرار بود برم قدم بزنم، ولی هوس رستوران ایرانی کردم و رفتیم که بریم، ولی وقتی رسیدیم، دیدیم که بسته است و یک رستوران رندوم قشنگ اطرافش رفتیم. یک آقای سیاه‌پوستی گارسون بود و تا نمای ما رو دید، شروع کرد انگلیسی حرف زدن و گرم و مهربون بود. فواد این‌قدر خوشش اومده بود که گفت اسمش رو می‌پرسه وقتی بیاد سفارش بگیره. گفتم الان مثلا با اسمش می‌خوای چی کار کنی، و آخر هم نپرسید. بعد از سفارش دادن داشتیم حرف می‌زدیم، طبعا به فارسی، و این گارسون از ناکجا ظاهر شد و به فارسی پرسید که آیا درست می‌شنوه که ما داریم به فارسی حرف می‌زنیم. من فکر کردم لابد پارتنرش ایرانیه. برای اولین و آخرین بار باید بگم که برگ‌هام ریخته بود. بعد آقا خودشون رو معرفی کردند و اسمشون مهرداد بود :)) بعد من هنوز فکر می‌کردم اوووه، چقدر فرهنگ ایران رو دوست داشته که اسمش رو عوض کرده :)))) و بعدش اضافه کردند که مادرشون از تهرانه و پدرشون از بوشهر و بالاخره من موقعیت رو گرفتم. به فواد می‌گم قسمت این بوده که اسمش رو یاد بگیری. بعدش خیلی رندوم رفتیم یک پارتی ایرانی و طبعا خوش نگذشت. آیا این که از مردهای هم‌وطنم به‌طور پیش‌فرض شک دارم، از من یک آدم افاده‌ای می‌سازه؟ نمی‌دونم.  فقط هم مردها نیست. اصلا انگار غیرممکن باشه که با یک جمع غیرآکادمیک بتونم ارتباط بگیرم و همیشه شک‌های خودم رو دارم. آیا خودم رو بالاتر می‌بینم؟ شاید. آیا برنامه‌ای برای اصلاح خودم دارم؟ نمی‌دونم، بهم ثابت نشده که اشتباه می‌کنم.  همون پاراگراف Normal People؛ حس می‌کنم زندگی یک جایی دور از من داره اتفاق میفته و من جزئی ازش نیستم. پارتی خوش نگذشت، منم توقع نداشتم خوش بگذره. ولی دوست دارم توی یک موقعیت جدید باشم. و همینطور آریا و کاتلین...ادامه مطلب
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 6 تاريخ : دوشنبه 20 فروردين 1403 ساعت: 16:34

دیشب دو ساعت خوابیدم. ساعت پنج صبح داشتم تفریحی دنبال آپارتمان می‌گشتم. بلند شدم و اتاقم رو بالاخره تمیز کردم و یک بار سنگینی از دوشم برداشته شد. لحاف و پتوم رو توی ماشین لباسشویی انداختم، ویدئوکال رفتیم و چایی می‌خوردم. آخرش خوابم گرفت و ساعت دوی ظهر در حالی که بیرون بارون می‌اومد و می‌خورد به پنجره‌ام، خوابیدم و خیلی خیلی کیف داد. ساندویچ تست املت و پنیر خوردم که از یک دنیای دیگه بود از لحاظ خوشمزگی.  جزئیات نسبتا بی‌اهمیت زندگی؛ ولی خود دیشب و امشبم خیلی فرق دارند. این‌قدر در طول این چند ماه تغییر کردم که خودم رو نمی‌شناسم گاهی. مهم‌ترین دلیل این که خودم نبودم قبلا، میل عمیقم به جواب ندادن به بعضی حرف‌های دیگرانه. لزوما به دلیل بی‌علاقگی نیست؛ فقط حرفی ندارم.  امروز یک بحث مهمی رو مطرح کرد و من در جواب هیچی نگفتم. با این که مربوط به من بود، ولی فکر می‌کردم نظر من اهمیت و نقشی در این بحث نداره و چرا باید بیهوده حرف بزنم.  عجیب‌ترین جنبه‌اش اینه که یکم احساس می‌کنم بقیه با این حالتم بیش‌تر کنار میان؟ شاید چون راحت‌تر می‌فهمند که من چی دوست دارم و چی دوست ندارم، در نهایت چیزها ساده‌ترند. خودم هم خیلی راحتم. نمی‌دونم برای کسی قابل‌درکه یا نه؛ ولی این معمای همیشگی توی زندگی من بوده و این امید پیدا کردن جوابش، عمیقا خوشحالم می‌کنه. این که واقعا حس می‌کنم به افراد مرتبطم. این که مکالمه یک وظیفه برای انجام دادن نیست. وقتی این فشار از دوشم برداشته بشه، زندگی چند درجه روشن‌تر می‌شه. فکر کردم که ولی اگه تا آخر عمر تنها بمونم، پس مادر بودن چی می‌شه، و برای واقعا اولین بار در زندگی‌م، فکر کردم که مهم نیست که.  واقعا نیاز اساسی‌ای نمی‌بینم و این و همینطور آریا و کاتلین...ادامه مطلب
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 7 تاريخ : دوشنبه 20 فروردين 1403 ساعت: 16:34

چند روز پیش به این نتیجه رسیدم که اسم دخترم رو بهار بذارم. هر بار اومدنش تا عمق دلم رو گرم و تمیز می‌کنه. امروز خیلی خوشحال بودم، دیروز هم خیلی خوشحال بودم، احتمالا فردا هم خیلی خوشحال باشم. اتفاق خاصی هم نمیفته، فقط شکوفه‌ها رو می‌بینم و دلم باز می‌شه و تمام این زمستون و پاییز زخم‌هاش محوتر و محوتر می‌شه. اتفاق خاص البته میفته. تا دو سه روز دیگه تز ارشدم رو سابمیت می‌کنم. گفتن این جمله و دیدن گذر زندگی‌م جالبه. این که شش ماه دیگه بیست‌و‌چهار سالم می‌شه هم.  نمی‌دونم خوشحالی‌م رو چطور بروز بدم. الان هم یکم فکر کردم که اصلا چه خبره که من این‌قدر خوشحالم. ولی بهاره و من یکم دیگه مدرک ارشدم رو می‌گیرم؛ چطور می‌شه خوشحال نباشم؟ و همینطور آریا و کاتلین...ادامه مطلب
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 7 تاريخ : دوشنبه 20 فروردين 1403 ساعت: 16:34

خیلی می‌ترسم. تا دو هفته‌ی دیگه باید تزم رو نهایی کنم، و هنوز دارم آزمایش انجام می‌دم. نمی‌دونم چطوری ممکنه آدم شش ماه کم‌تر از ده ساعت در روز کار نکنه، و هم‌زمان احساس ناکافی بودن داشته باشه. البته که دومی به اولی می‌رسه. همیشه به خودم اعتماد دارم. فکر می‌کنم که باهوشم، تلاش می‌کنم، و شوق دارم. فکر می‌کنم که همین‌ها کافیه و واقعا هم شاید باشه. صفاتی مثل وقت‌شناس و دقیق بودن برام کاملا جزئی و حاشیه‌ای بودند.  نکته‌ی جالب آزمایشگاه که من در یک هفته‌ی اخیر فهمیدم، اینه که همین صفات‌اند که مهم‌ترین‌اند. هرچقدر دقیق‌تر، وقت‌شناس‌تر، و جزئی‌نگرتر باشی، بهتر.  فکر می‌کردم که من پتانسیل زیادی دارم و شاید هم داشته باشم. ولی بدون برنامه‌ریزی قوی، تقریبا با اطمینان بالا می‌تونم بگم به جایی نمی‌رسم. فکر کردن به این نکته، در کنار حواس‌پرتی همیشگی‌م، واقعا شب سختی درست کرد. سوپروایزرم چند وقت پیش سر یک چیزی بهم گفت که باید متواضع باشم، و من از دستش عصبانی بودم، و این حرفش عصبانی‌ترم کرد، چون به نظرم نامنصفانه بود. ولی حالا، با این که هنوزم عصبانی و شاکی‌ام، فکر می‌کنم که شاید از این حرفش بتونم استفاده کنم. موضوع اعتمادم به خودم نیست دقیقا. شاید واقعا ته دلم خودم رو بهتر از بقیه می‌دیدم، و شاید این واقعا گناهه. به طرز عجیبی این چند روز خودم بودم. هرجا نخواستم مکالمه‌ای رو ادامه بدم، ندادم. هرجا خواستم بحث رو به خودم بکشونم، کشوندم. هرجا خواستم حرف بزنم، حرف زدم و هرجا نخواستم، نزدم. مثل ساییدن این هولوگرم‌ها (؟) با سکه است؛ منتظرم ببینم که چه شکلی‌ام اگه همه‌ی این فیلترها روم نباشه. ولی حس می‌کنم که چقدر سبک‌ترم. واقعا بیست‌و‌سه‌سالگی تا حالا دهن من رو سرویس کرده بدون هیچ و همینطور آریا و کاتلین...ادامه مطلب
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 31 تاريخ : يکشنبه 27 اسفند 1402 ساعت: 13:36

بنیامین چند روز پیش یک حرفی زد که هنوز ته ذهنم هست و کمی می‌ترسونتم. حرفش دقیقا یادم نیست، ولی ترجمه‌اش توی ذهنم این بود که درنهایت همه حوصله‌ات رو سر می‌برند. نمی‌دونم درست می‌گه یا نه، ولی با در نظر گرفتن تجاربم، واقعا بی‌راه نیست. خودم سریع تغییر می‌کنم و دیدم هم همین‌طور. دفعات نسبتا زیادی توی ذهنم میاد که اعصابم خرد می‌شد وقتی یکی از افراد نزدیکم مدام با یک مشکل تکراری دست‌و‌پنجه نرم می‌کرد. نمی‌دونم، این می‌ترسونتم که به صورت سیستماتیک به افراد نزدیک می‌شم و هرچی دوست داشته باشم ازشون می‌گیرم و درنهایت هم خسته می‌شم ازشون. حالا شاید villain این سناریو محسوب بشم، ولی برای خودمم خوشایند نیست که تمام اون محبت و تحسین کم‌کم به باد بره. استراتژی‌م برای خالی کردن احساساتم و move on خیلی بد نیست، ولی نمی‌دونم چرا احساساتم تموم نمی‌شه. هی ته دلم خالی می‌شه وقتی به نبودنش فکر می‌کنم. الان به قسمت خودخواهانه‌ی غمم رسیدم؛ کنارش می‌تونستم بیش‌تر خودم باشم و بیش‌تر خودم بودن خوشایند بود. تلاش می‌کنم به مکالماتم با بقیه بیارمش و این وسط مرز نکشم، ولی نمی‌شه. با بقیه نمی‌تونم اون‌طوری باشم. فکر نمی‌کنم که حتی دارم یک تصویر غیرواقعی از موقعیت می‌سازم، ولی خدا می‌دونه. فکر این که اون قسمتی از خودم که پیشش رشد کرد، از دست بدم و به زندگی سابق برگردم و این فکرها یادم بره، عمیقا غمگینم می‌کنه. و همینطور آریا و کاتلین...ادامه مطلب
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 13 تاريخ : چهارشنبه 23 اسفند 1402 ساعت: 17:14

اون شب بهم گفت یک روز یک نفر میاد و می‌مونه. اولش اعتنایی نکردم و بعدش هی به ذهنم برگشت. دقت نکرده بودم، ولی واقعا تصورش سخته که یک نفر بیاد و دهه‌ها بمونه. نمی‌تونم تصور کنم چطور آدمی اون‌قدر درکم می‌کنه، و نمی‌تونم تصور کنم برای چطور آدمی می‌تونم اون‌قدر پایدار باشم. بتونم هر روز حرف بزنم و به حرف‌هاش گوش کنم. و اگه می‌تونم این‌قدر لذت ببرم و نزدیک باشم، چطور می‌تونم هم‌زمان possessive نباشم؟  نمی‌دونم، منطقی نیست.  نباید بهش خیلی فکر کنم و یاد گرفتم به آینده فکر نکنم. ولی این‌قدر فشار زیادی از سمت حال رومه که فکر کردن به یک منجی رو نمی‌تونم از خودم بگیرم. واقعا یک دلیلی داره که من این‌قدر خودم رو از احساساتم detach می‌کنم؛ توی آزمایشگاه مدام گریه‌ام می‌گیره. همه‌ی اتفاقات روی هم جمع می‌شه و به‌علاوه‌ی استرس تزم رمقی برام نمی‌ذاره. مشکلات حل نمی‌شه. با چیزها به صلح نمی‌رسم. فقط این‌قدر همه‌چیز سریع می‌گذره که فراموشم می‌شه. دارم تلاش می‌کنم خودم رو detach نکنم. باید یک جوری از حجم غم کم کنم. یکی از چیزهایی که غمگینم می‌کنه، دیدن move on کردن انسان‌هاست. این که زندگی‌شون بدون من ادامه داره. این که خانواده‌ام بدون من هم بهشون خوش می‌گذره. خیلی نامنصفانه است، چون من هم زندگی‌م رو به‌خاطر کسی متوقف نکردم. ولی فکر می‌کنم دلیل غم‌ام اینه که از طرف خودم می‌دونم که کسی یادم نمی‌ره. که هرازچندگاهی یاد انسان‌ها میفتم و یکم غصه می‌خورم. برای بقیه نمی‌دونم. فکر این که من تنها کسی هستم سر قبر چیزیه، مستاصلم می‌کنه. نباید بکنه. یک روز به خودم می‌فهمونم که تنها بودن در غم از دست دادن یک چیز، باعث نمی‌شه که اون چیز توهم و تصور من بوده باشه.  واقعا بدبختی‌ایه و همینطور آریا و کاتلین...ادامه مطلب
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 13 تاريخ : چهارشنبه 23 اسفند 1402 ساعت: 17:14

امروز فهمیدم که یکی از دانشجوهای دکترای آزمایشگاهمون اخراج شده و واقعا بندبند وجودم لرزید با این خبر. آکادمی واقعا شهرت خوبی نداره و من می‌دونستم، ولی هیچ‌وقت از نزدیک ندیده بودم که چقدر می‌تونه وحشی باشه. که آدمی که صرفا هنوز به نتیجه‌ای نرسیده، ولی تلاش کرده و عملکرد مناسبی داشته، بعد از پنج ماه اخراج می‌شه. برام واقعا دردناکه. برای من که حتی از این دانشجو خوشم هم نمی‌اومد، سخته تصورش. انوجا با یک فردی آشنا شده و حرف می‌زنه که خیلی فرد خوبی به نظر میاد. امروز وسط شوخی و خنده بهش گفتم که براش خوشحالم و امیدوارم خوب پیش بره. زندگی برای جفتمون سخت بوده و هست، ولی امیدوارم با تموم شدن زمستون، بهتر بشه. نمی‌دونم، گمونم این این‌جا می‌مونه و بعدا می‌تونم داستانش رو کامل‌تر بگم. بهم نشون داد که داشته راجع به من باهاش حرف می‌زده و بعد از ذکر این نکته‌ی مهم که از ایرانم، گفته که I love her. :(. واقعا هم عاشق منه. هفته‌ی قبل این‌قدر بد بود، این‌قدر بد بود که نمی‌دونی. واقعا buout رو زندگی کردم. خیلی احمقانه است و نمی‌دونم کی یاد می‌گیرم از خودم درست و بهینه مراقبت کنم. واقعا سیستم مریضی برای کار کردن دارم. دیشب بعد از پارتی رفتم خونه‌ی بنیامین. براش پنیر بردم به‌عنوان چیز جدیدی که با هم امتحان کنیم و نون پخت و منم املت خودمون رو بهش یاد دادم. واقعا سرخ کردن رب و اضافه کردن تخم‌مرغ خیلی چیز بدیهی‌ایه، نمی‌دونم چرا به ذهنشون نمی‌رسه. Past Lives دیدیم و یک سری از آهنگ‌های تام رزنتال رو بهش معرفی کردم. وسط معرفی کردن، بهش می‌گفتم که من وقتی چهارده سالم بود It's OK رو کشف کردم. نه ساله که این آهنگ باهامه. بهش نگفتم ولی To You Alone رو ترم اول دانشگاه گوش می‌کردم. یادمه و همینطور آریا و کاتلین...ادامه مطلب
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 13 تاريخ : چهارشنبه 23 اسفند 1402 ساعت: 17:14

دارم تلاش می‌کنم بیش‌تر عصبانی بشم. نمی‌تونم دلیلش رو دقیقا توضیح بدم، ولی حس می‌کنم انسان‌ها گاهی اوقات شایسته‌ی تحمل شدن نیستند یا این که عصبانی شدن شاید اون لحظه رو سخت‌تر کنه، ولی در نهایت زندگی رو بهتر می‌کنه. هنوز به مرحله‌ی نشون دادن عصبانیت نرسیدم، ولی به این نتیجه رسیدم که اولین قدم در این جهت همینه که به خودم اجازه‌ی عصبانی شدن بدم. سر بعضی چیزها عصبانی شدن ساده است؛ امروز از دست هم‌آزمایشگاهی‌هام عصبانی بودم که بلند روسی حرف می‌زنند. سر بعضی چیزها ساده نیست. تلاش کردم از دستش عصبانی باشم، ولی این‌قدر هنوز دلیل هیچ کارش رو نمی‌فهمم که در نهایت از عصبانیت به سردرگمی و از سردرگمی به غم می‌رسم.  یک بخشی از چیزها رو شخصی نکردن و اعتماد‌به‌نفس داشتن شاید همین باشه؛ من همون‌قدر خودم رو دوست دارم که قبلا داشتم. تقریبا مطمئنم کار اشتباهی نکردم و همه‌ی این ماجرا از بی‌فکری طرف مقابل میاد. نیازی به عصبانی بودن نمی‌بینم. من همینم که هستم، دنیا همین‌طوریه که هست و کسی به من قول محافظت شدن نداده (well ... داده، ولی به نظر میاد نمی‌شه اعتمادی کرد به این چیزها) و خلاصه، فقط غم‌انگیزه که من، این‌جا، توی این موقعیت بودم. گفته بودم که از چیزهای باز بدم میاد. به زووور تلاش می‌کنم چیزها رو ببندم و اینم از چیزهاییه که دارم تغییر می‌دم. زندگی این‌طوری کار نمی‌کنه انگار و closure حداقل زوری نمیاد. عاشق درس گرفتن از چیزهام. بدترین اتفاقات رو کمی روشن‌تر می‌کنه و بهشون یک فایده‌ای می‌ده. نمی‌دونم اصلا این‌جا درسی گرفتم یا نه. اصلا پیام کلیدی داستان رو نگرفتم و توی جزوه‌ی خیالی‌م احتمالا فقط علامت سواله. شخصیتم رو تغییر داد و بسته‌تر و درون‌گراتر شدم. برای اولین بار، کمی بی‌ا و همینطور آریا و کاتلین...ادامه مطلب
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 14 تاريخ : دوشنبه 14 اسفند 1402 ساعت: 15:41

باید این هزارمین پست این‌جاست. همم. می‌خواستم بگم جالبه، ولی واقعا نیست. امروز رفتیم دریاچه. تصوری که توی ذهنم بود، قدم زدن برای دو ساعت و بعد قایق‌سواری بود. ولی رفتیم و چون دو قطره بارون روی صورتمون نشست، مستقیم از اتوبوس پیاده شدیم و رفتیم یک کافه کنار دریاچه. جای قشنگی بود. بعدش که بارون بند اومد -اسمش حتی بارون نبود، وارش شاید- شروع کردیم به قدم زدن.  دوست دارم ببینم این داستان به کجا می‌رسه. سخته توضیح دادنش. این که به یک فردی که دوست نزدیک نیست، احساس رومانتیک نداشته باشی، ولی اهمیت بدی و از هم‌نشینی باهاش عمیقا لذت ببری. تلاش نمی‌کنم جهتی بهش بدم، شکلی ازش بسازم، یا شتابش بدم. فکر می‌کنم درسم رو یاد گرفتم و می‌ذارم این چیزها مسیر خودشون رو برن. تو هم در نهایت انسانی هستی که چیزهای زیادی نمی‌دونه.  این حرکت رو دارم و داره که ارتباط چشمی با کسی برقرار می‌کنی و لبخند می‌زنی و چشمت رو سریع باز‌و‌بسته می‌کنی. یک حالت reassurance داره که حواس طرف مقابل بهت هست و دنیا در این لحظه زیباست. ته ذهنم به این فکر می‌کنم که واژه‌های محدودی برای تعریف روابط بین انسان‌ها هست. شاید درستش هم همینه. عصر که رسیدم خونه، خوابیدم، بعدش بلند شدم و غصه خوردم که چند روز دیگه از این‌جا می‌ره. بعدش تلاش کردم فکر نکنم و فکر نکردم. رفتم پیش انوجا و یکم حرف زدیم و فکر کنم اونم برام غصه خورد.  با پگاه چند وقت پیش ویدئوکال داشتم و از اتفاقات این چند وقت حرف می‌زدم و می‌گفت مثل مجری خبر زندگی‌مون رو ردیف می‌کنیم. بدون ذره‌ای هیجان. فکر کنم احتمالا چون تا الان این رو یاد گرفتیم که چیزها می‌گذره و این‌ها همه‌اش زندگی و تجربه است. و این‌طوری نیست که احساسی نداشته باشم؛ ولی احساسا و همینطور آریا و کاتلین...ادامه مطلب
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 13 تاريخ : دوشنبه 14 اسفند 1402 ساعت: 15:41

امروز هی زیر امواج غم غرق می‌شدم. Quite literally. سر جلسه‌ی آزمایشگاهمون یهو فکرم می‌رفت سمت دیشب و دلم می‌خواست گریه کنم. الان هم دوست دارم گریه کنم. قلبم پره و دوست ندارم به‌زور خالیش کنم. کلی بغلش کردم و فکر می‌کنم خداحافظی مناسبی بود درکل. ترک شدن و ترک کردن جفتش ناخوشاینده، ولی این که یک نفر بره و برای تو شرایط همون باشه که بود، فقط بدون یک نفر، واقعا عمیقا ناخوشاینده. بعد به مامانم فکر کردم که چطور نبودن من رو طاقت می‌آورد اوایل. این که چقدر دوستم داشته که حتی دلش نمی‌خواست من این‌جا بمونم با این شرایط. منم این‌قدر دوستش دارم که فقط آرزو می‌کنم راهش رو پیدا کنه و اشکالی نداره اگه این‌جا نباشه. موقع شام یکم گریه کردم. بهش می‌گفتم خسته شدم از دلتنگی و از دست دادن افراد. خاطره‌ها و فکر گذشته دقیقا hauntام می‌کنند. فکر این که اندوه شاید بیاد و بره، ولی هیچ‌وقت تموم نمی‌شه، وحشت‌زده‌ام می‌کنه. می‌گفت دوباره افراد مناسب پیدا می‌کنی و می‌گفتم کاملا مطمئنم از این. مشکل من ولی ترس از آینده نیست.  احساس کردن واقعا دردناکه. ولی فکر تمام اون دوره‌های بی‌حسی هر وسوسه‌ی خاموش کردنشون رو از بین می‌بره. خیلی سخته به چیزهای دیگه توجه کنم. ولی الان، در بزرگسالی، می‌فهمم که نزدیکی و conversation همه‌چیز نیست. زندگی بیش‌تر از این چیزهاست و دوست ندارم توی ذهنم اهمیت نابه‌جایی بهش بدم. درنهایت، تلاش می‌کنم یادم نره جریان رو زندگی رو بپذیرم و منم باهاش پیش برم. یک قسمت عمیق از وجودم پیشش می‌مونه و اگه یک جایی مسیرمون به هم بخوره، I'll be more than happy. و همینطور آریا و کاتلین...ادامه مطلب
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 13 تاريخ : دوشنبه 14 اسفند 1402 ساعت: 15:41