چند روز پیش به این نتیجه رسیدم که اسم دخترم رو بهار بذارم. هر بار اومدنش تا عمق دلم رو گرم و تمیز میکنه. امروز خیلی خوشحال بودم، دیروز هم خیلی خوشحال بودم، احتمالا فردا هم خیلی خوشحال باشم. اتفاق خاصی هم نمیفته، فقط شکوفهها رو میبینم و دلم باز میشه و تمام این زمستون و پاییز زخمهاش محوتر و محوتر میشه. اتفاق خاص البته میفته. تا دو سه روز دیگه تز ارشدم رو سابمیت میکنم. گفتن این جمله و دیدن گذر زندگیم جالبه. این که شش ماه دیگه بیستوچهار سالم میشه هم. نمیدونم خوشحالیم رو چطور بروز بدم. الان هم یکم فکر کردم که اصلا چه خبره که من اینقدر خوشحالم. ولی بهاره و من یکم دیگه مدرک ارشدم رو میگیرم؛ چطور میشه خوشحال نباشم؟ بخوانید, ...ادامه مطلب
اون شب بهم گفت یک روز یک نفر میاد و میمونه. اولش اعتنایی نکردم و بعدش هی به ذهنم برگشت. دقت نکرده بودم، ولی واقعا تصورش سخته که یک نفر بیاد و دههها بمونه. نمیتونم تصور کنم چطور آدمی اونقدر درکم میکنه، و نمیتونم تصور کنم برای چطور آدمی میتونم اونقدر پایدار باشم. بتونم هر روز حرف بزنم و به حرفهاش گوش کنم. و اگه میتونم اینقدر لذت ببرم و نزدیک باشم، چطور میتونم همزمان possessive نباشم؟ نمیدونم، منطقی نیست. نباید بهش خیلی فکر کنم و یاد گرفتم به آینده فکر نکنم. ولی اینقدر فشار زیادی از سمت حال رومه که فکر کردن به یک منجی رو نمیتونم از خودم بگیرم. واقعا یک دلیلی داره که من اینقدر خودم رو از احساساتم detach میکنم؛ توی آزمایشگاه مدام گریهام میگیره. همهی اتفاقات روی هم جمع میشه و بهعلاوهی استرس تزم رمقی برام نمیذاره. مشکلات حل نمیشه. با چیزها به صلح نمیرسم. فقط اینقدر همهچیز سریع میگذره که فراموشم میشه. دارم تلاش میکنم خودم رو detach نکنم. باید یک جوری از حجم غم کم کنم. یکی از چیزهایی که غمگینم میکنه، دیدن move on کردن انسانهاست. این که زندگیشون بدون من ادامه داره. این که خانوادهام بدون من هم بهشون خوش میگذره. خیلی نامنصفانه است، چون من هم زندگیم رو بهخاطر کسی متوقف نکردم. ولی فکر میکنم دلیل غمام اینه که از طرف خودم میدونم که کسی یادم نمیره. که هرازچندگاهی یاد انسانها میفتم و یکم غصه میخورم. برای بقیه نمیدونم. فکر این که من تنها کسی هستم سر قبر چیزیه، مستاصلم میکنه. نباید بکنه. یک روز به خودم میفهمونم که تنها بودن در غم از دست دادن یک چیز، باعث نمیشه که اون چیز توهم و تصور من بوده باشه. واقعا بدبختیایه, ...ادامه مطلب
عزیزم، دیگه نمیفهمم واقعا. و میدونی، من الان به جنگ خیلی فکر نمیکنم، ازش هم نمیترسم، چون درکی ازش ندارم. چیزی که من الان ازش واقعا وحشت میکنم، اینه که من با این آدمها از یک ملیتم. نزدیکم هستند. , ...ادامه مطلب
این گفته که «خوب شد که اینترنت, رو قطع کردند، چون داشتیم بیشازحد وابسته میشدیم و حالا میتونیم کنار هم وقت بگذرونیم ^_^» برای من شبیه به این میمونه که قحطی بیاد و یه نفر بگه «خوب شد که غذا نیست دیگه, ...ادامه مطلب