قشنگ انگار خودم رو چشم زدم :)) اینقدر خسته و نیازمند آخر هفتهام که نمیدونی. بیشتر از یک ساعت توی یوتیوب بودم و حتی عذاب وجدان ندارم. دلم میخواست به حال خودم باشم. اینجور وقتهائه که انسان با خودش فکر میکنه من اگه اینجا توی خودم فرو برم، هیچکس نیست که بیرون بکشتم. یک مفهوم احتمالا نسبتا معروفی هست که باید یک آدم داشته باشی توی زندگیت که نصفهشب هم بهش نیاز داشتی، باشه برات. بعد شاید فکر کنی واقعا انسان کلا شاید سه چهار بار در زندگیش نصفهشب به کسی نیاز داشته باشه، ولی من نمیدونم یک زمانی چه سبک زندگیای داشتم که هر هفته یک نصفهشب در غم کاملا غرق بودم. فکر کنم فکر این که اگه غرق بشم، هیچکس نیست که نجاتم بده، چنان وحشتی به دلم مینداخت که واقعا غرق میشدم. الان این شکلی نیست. من توی خودم غرق بشم، میدونم حداقل یک نفر میفهمه. میدونم حتی اگه من زندگی رو رها کنم، زندگی به من چنگ انداخته. من واقعا زندگی علمیم از اینجا شروع شد. باورت نمیشه توی این مدت چه همه چیز یاد گرفتم، چقدر دانشگاه برام مفید بوده، چقدر شوق یاد گرفتن بهم برگشته. مشکلم این بود که توی ایران هی صرفا میخوندم و هیچ کار تحقیقاتیای نمیکردم تقریبا که این باعث میشد اصلا نفهمم پژوهش یعنی چی. الان که میفهمم چه شکلیه، که هر چقدر میتونی سوال میپرسی و شک میکنی و راه خلق میکنی و همکاری میکنی، شیفتهشم. واقعا شیفتهشم. من واقعا عیبهای زیادی دارم، ولی روی این شک ندارم که لایق اینجا بودنم. نه از نظر زندگی، هر کس لایق راحت زندگی کردنه، ولی از نظر علمی. الان یک بزرگسال محسوب میشم. یعنی باورت نمیشه، ولی واقعا مسئولیتپذیرم. حواسم هست چی توی یخچالمه که تا قبل از خراب شدنش بخورمش. هنوزم سالاد, ...ادامه مطلب
پیارسال که یک بار برای یک ماه تهران بودم,، توی راه برگشت به مشهد با این که کوپهی خواهران رزرو کرده بودم، یک پسری توی کوپهام بود. مامور قطار هم همون اول بلندش کرد و بردش یک جای دیگه، و منم منتظر این بودم که یک نفر دیگه بیاد به جاش. در نهایت هیچکس نیومد. واقعا نمیفهمم چه اتفاقی در ذهن من افتاد که ن, ...ادامه مطلب