فواد وقتی پیشمه، دو دقیقه نمیتونه ساکت بمونه. تا یک ثانیه سکوت میشه، میپرسه "خب دیگه چه خبر؟". بهش میگم بذار راجع به موضوعات واقعی حرف بزنیم و چرتوپرت نگیم، ولی نمیذاره که. پیش خودم فکر میکنم، و میبینم منم چیزی برای گفتن ندارم. هرچی برای گفتن هست، ته ته دلم میگذره. همراه کلی غم. هیچیش برای یک گفتوگوی دوستانه توی یک روز آفتابی بهاری مناسب نیست. امروز وسط جنگل داشتیم راه میرفتیم و قاصدک دیدیم. من میگفتم فوت کردن قاصدک برای رسوندن پیامه، اون میگفت برای آرزو کردن. قرار شد آرزو کنیم یا پیام برسونیم. فکر کردم که پیامی برای رسوندن نیست. آرزو کردم که توی زندگیم باشه. امروز انوجا از سر دلتنگی گریه میکرد. گفتم که درکش میکنم. که وقتی کسی رو واقعا، بهخاطر خودش، دوست داشته باشی، غمش هیچوقت نمیره. این موضوع واقعا میترسونتم. که هرچقدر نادر، یک جا ممکنه قلبت گیر کنه، و وقتی گیر کنه، گیر کرده. حتی romanticiseاش نمیکنم خیلی. با خودم فکر میکنم که من یک نفر رو پیدا کنم که باهاش بودن نصف این مقدار هم خوش بگذره، من راضیام. اینقدر دوست داشتن این شکلی درد داره که به محض این که فرصتش رو پیدا کردم، پرتش میکنم از پنجره بیرون. در نهایت هم البته فکر نمیکنم دنیا و زندگی به آدمها محدودشدنیاند. بخوانید, ...ادامه مطلب
دیروز رفتم توی بارون دویدم و تا حالا این آلمانیترین کاری بوده که کردم. شب هم فکر کنم خواب دیدم مامانم یک کاریش شده و واقعا یادم نیست چی شده بود، ولی خیلی غصه خوردم. قبل از خواب هم داشتم غصه میخوردم، صبح هم در همون حال بیدار شدم و اومدم آزمایشگاه. توی آزمایشگاه هم حتی غصه خوردم :)) اینطوری نیست که حالم بالا و پایین بره هی؛ همزماناند انگار. دوست داشتم ذهنم سبکتر باشه و بشینم راجع به این پروتئین کوچکی که پروژهام راجع بهشه، بخونم. ولی تا یک پاراگراف میخونم، میبینم باز نشستم غصه میخورم. کامیلا برام از پاریس یک نقاشی آورده. فکرش رو که میکنم، من پنج ماه دیگه میرم ایران. به سوغاتیهایی که قراره بگیرم، فکر میکنم کمکم. من خیلی خوشحالم که سفر کردن دیگه برام ترسناک نیست. وقتی جوون بودم، فکر میکردم که بعدا کلی سفر میکنم، بعدش اکراه مامانم برای مسافرت بهم منتقل شد، و واقعا شرم بر من اگه همچین موقعیت مکانیای رو هدر بدم. برای culture night ایرانیمون که آخر این هفته است، یک ویدئو گرفتیم که هر کدوممون از شهرمون حرف زدیم و زهرا داشت از تهران میگفت و هی هم از ما میپرسید آخه تهران چی داره واقعا. من انگار به خودم توهین شده باشه، میگفتم یعنی چی چی داره، تهران همهچی داره. مهر تهران به قدری اون شش ماه آخر به دلم افتاد که الان واقعا به چشم خونه بهش نگاه میکنم. بهش میگفتم تهران کافه داره، ولیعصر داره، تجریش داره، کاخ سعدآباد داره. دیروز هم که نقاشی کامیلا رو زدم به دیوار، احساس کردم اینجا خونهمه. قبلا حس نمیکردم، ولی الان چرا. پرهام میگفت با هرکدوم از دوستهاش یک جنبهی مشترک داره و به نظرم چیز درستی میاد که از کسی توقع صد درصد اشتراک نداشته باشی. و, ...ادامه مطلب
ساعت سهونیم شبه و من سه ساعت گذشته داشتم خونهام رو تمیز میکردم و الان پایی برام نمونده. ساعت واقعا نامتداولیه برای تمیزکاری، حتی برای من، ولی تازگیا یاد گرفتم که تمیزکاری باعث میشه یکشنبهها واقعا غمانگیز باشه، بنابراین خرید کردن رو به زور به جمعهشبها کشوندم، تمیزکاری هم با این اوصاف به شنبهشب که در نهایت فردا با وشنوی و رسول صبحانه و ناهار بخورم و بعدازظهر بیرونشون کنم و درس بخونیم با هم و آخر شب فیلم ببینیم. اصلا برنامهی بدی نیست. یکم موقع تنهایی توی تاریکی با بار سنگین خریدهام از فروشگاه برگشتن اذیت میشم و غم توم انباشته میشه، که واقعا این رو از بیستسالگی کم کنی، چی میمونه ازش؟ در نتیجه فعلا برنامه همینه. یک بار با آدیبا از کافه داشتم برمیگشتم به سمت آزمایشگاه. آدیبا همون فردیه که دو پست قبل بهش اشاره کردم. جالبیش برای من اینه که ما در درون واقعا یکیایم، فقط به من یک مقدار ترس از قضاوت بقیه و میل به آبروداری اضافه شده که ظاهرمون رو نسبتا متفاوت کرده. به هر حال، بهش گفتم که من چون دوست ندارم خیلی ندیده به نظر برسم، به بقیه نمیگم، ولی حتی بعد از شش ماه زندگی توی اینجا، من هنوز به آسمون و طبیعتش عادت نکردم. هنوز قلبم میگیره از قشنگیش. هنوزم از پنجرهی آزمایشگاه خیره میشم به طبیعت اطراف. بهش میگفتم که من به شهرها و سازهی بشر به صورت کلی اهمیت خاصی نمیدم. الان شهری توی ذهنم نیست که بگم از اعماق دلم دوست دارم بریم. شاید چون تجربهام کمه اینطوری بیتفاوتم. ولی مثلا وین هم که بودیم، واقعا تمام تلاشم رو کردم که اهمیت بدم و نمیتونستم. البته یک بخشش هم شاید اینه که من هنوز مدل مسافرت خودم رو پیدا نکردم. مثلا خیلی فکر میکنم که من دوست دار, ...ادامه مطلب
من دلم برای این روزای عجیب غریب تنگ میشه. برای کلاسمون وقتی امروز داشتند نقشه می ریختند که پاهاشونو نامحسوس به زمین بکوبند و به معلم عربیمون تلقین کنند که زلزله اومده تا امتحان نگیره , برای این جاهایی که بازی تاج و تخت می خونم و گریه می کنم و لبخند می زنم و نفسم رو حبس می کنم , برای مهتا که بعد از یه سال دوستی تازه فهمیدم سلیقه ی موسیقیاییش به عینه سلیقه ی موسیقیایی منه , برای غم عمیق و کودکانه ی نارنیا , برای حس عمیق و بی حد و حصرم به Chainsmokers , برای همه چی. دقیقا همه چی., ...ادامه مطلب
خب , من اینجا , روی تختم , خوابیدم و صبا هم اونور اتاق داره ریاضی می خونه (بله , به نظر منم قباحت داره آدم نصفه شب یکی از روزای تعطیلات بشینه درس بخونه ) و درست حدس زدین , من می خوام دوباره یک پست چرند و بلند دیگه به خوردتون بدم : من از سر شب داشتم ریشه یابی می کردم دقیقا چرا من انقدر با فامیلامون , ...ادامه مطلب