اصلا حوصلهی آشپزی رو توی خودم پیدا نمیکنم. پاستا و تن ماهی درست کرده بودم و سر ناهار شوخیطور گفتم I hate this, I hate this so much، و سرم رو بلند کردم و دیدم همه خیره شدند :)) صحنهی عجیبی بود. ضعیف و غمگینم و فعلا انوجا حواسش بهم هست. یعنی زندگی میگذره ولی بابت غذا هر شب عزا میگیرم دقیقا. خیلی به نظرم این بخش تنها زندگی کردن نامردیه. که در اوج خستگی و ضعف و غم هم از آسمون غذا و سرویس اتاق نمیاد. این هم کمی سخته که کسی توی آزمایشگاه نمیدونه که اوضاع اینطوریه. نمیدونم، یعنی در هر صورت کاری ازشون برنمیاد، ولی یکم حس میکنم توی غم تنهام؟ همچین چیزی. گناه دارم، ولی میدونم راهی هم جز قوی بودن و power through کردن ندارم. از اون دورههاییه که میانبر هم داشته باشه، میانبرش اثر خوبی روی شخصیتت نداره. مطمئنم اگه دو هفته طاقت بیارم و روی خودم تکیه کنم، بعدش اوضاع خوب میشه. متاسفانه دو روز دیگه انوجا برای تعطیلات میره هند و ببینیم اون ضربه رو چطوری تحمل میکنم. بخوانید, ...ادامه مطلب
چند وقت پیش داشتم با کلم حرف میزدم و به این اشاره کرد که به ساعت خوابش گیر میدادم و تلاش میکردم درستش کنم، که واقعا برام جالب بود. خودم هم یادم میاد که یک زمانی تلاش میکردم همهچیز و همهکس رو درست کنم، ولی نمیتونم به خود الانم ربطش بدم. الان واقعا اکثر مواقع هیچ اهمیتی نمیتونم بدم. یعنی واقعا اوج تلاشم برای اهمیت دادن از این روش، اینه که از رسول هر چند روز بپرسم حالش چطوره، چون از دوستدخترش جدا شده و درد و تنهایی جدایی هنوز توی ذهنم پررنگه، و این که حواسم به مهرسا هست. دو سهتا مورد اینطوری و غیر از این انگار هیچ. واقعا هم حس بدی ندارم سرش، ولی عجیبه فکر کردن بهش. این که میگم اهمیتی نمیدم، نه به این معنی که به آدمها اهمیتی نمیدم، فقط تلاش برای اصلاح اوضاع برام مطرح نیست و من اینطوری نبودم. ایران بودن عجیبه. نمیتونم دقیقا توصیفش کنم. جدا از اوضاع حکومت و جامعه، خیلی اذیت میشم از نداشتن آزادی و فضای خودم. کسی هم کاری نداره به اون شکل، ولی سایهاش برام سنگینه. مدام بحث کردن ازم انرژی زیادی گرفته و در روند یهویی اومدن به مشهد، لباسهای اندکی با خودم آوردم و نود درصد اوقات دقیقا یک لباس پوشیدم که این من رو به مرز جنون بهشدت نزدیک کرد. واقعا حس میکنم پنجاه سالمه. این چیزها نباید من رو اینقدر در کمال جوانی آزار بده، ولی میده. واقعا هر کدومشون به تنهایی من رو درهم میشکنه و غیاب اون میل اصلاح هم همینه که اصلا برام مطرح نیست این قضیه. میگم همینه که هست. واقعا هم خیلی استدلال قویایه برام، اصلا نمیتونم مخالفتی باهاش کنم. در عین حال، فکر کردن به برگشتن دقیقا دلم رو سوراخ میکنه. یک سیاهچال باز میکنه توی ذهنم که نمیفهمم باید به زور ببندمش یا توی غمش غرق بشم , ...ادامه مطلب
چند شب پیش با انوجا بیرون بودم و توی اتوبوس براش تعریف میکردم که چقدر دلم تنگه و اشک توی چشمهاش جمع شده بود :)) دلتنگیم در این حد مشخصه یعنی. دو ثانیه فکر کنم گریهام میگیره. دیشب صبا عکس دختر دخترخالهمون رو فرستاده و اینقدر بچه بزرگ و قشنگ شده که نمیتونم صبر کنم برای بغل کردنش. قبلا راجع به پرهام میگفتم که کنارش دنیا یک احساس دیگه داره، نمیدونم چطوری بگم، ولی به صورت بنیادینی فرق میکنه. دیگه اون دنیایی که من میشناسم نیست. قشنگتره. الان انگار اون دنیایی که من کنار دیگران داشتم، کنار دختر دخترخالهام حتی، برام چنان دور و متمایز از اینجاست که مجموع همهشون با هم شبیه بهشته. امروز امتحانم رو دادم و فقط مصاحبههام موندند و حتی نمیتونم برای امتحان خوشحال باشم، نمیتونم روی چیزی جز برگشتن تمرکز کنم. قبلا یک کانالنویسی رو میشناختم که اون موقع که میخوندمش میگفت که سه سال ایران نبوده و منم با همون طرز فکر لگاریتمی خودم میگفتم که سه سال همون یک ساله و یک سالم که سخت نیست خیلی (من واقعا باید یک مشکل داشته باشم، این تخمینهام طبیعی نیست اصلا) و این مدت هرازگاهی یادش میافتادم و دلم کباب میشد به حالش که سه سال این وضع رو تحمل کرد. صرفا آلمان رفتم چون شد، ولی الان واقعا خوشحالم که هر سال یک ماه ایران بودن ممکنه، چون من دیگه نمیتونم و هدفمم این نیست که بتونم. بخوانید, ...ادامه مطلب