دیروز رفتیم دریای بالتیک. اولین بارم بود. چهار کیلومتر با پاهای برهنه راه رفتیم و آخرش به گریه خیلی نزدیک بودم. شبش Encanto دیدیم و از چیزی که یادم بود، قشنگتر بود حتی. از سفر کردن با دیگران میترسیدم، ولی در عین این که ارتباط عمیقی نداشتیم، واقعا سفر خوشایندی بود. هنوز نمیتونم صداقت و مهربونی رو با هم handle کنم البته. مامان و بابام رفته بودند توس و از خودشون عکس گرفته بودند. روند پیر شدنشون رو، بهخصوص بابام، به وضوح میبینم و قلبم میشکنه. نمیدونم آیا اونها هم در دردند از دوری من، یا سرشون با زندگی گرمه. این که بگم احساس تنهایی میکنم، بیان دقیقی از وضعیت نیست. به طرز عجیبی واقعا تنها هستم. نه این که قدر دوستی رو ندونم، ولی دوستی فقط گذر از زندگی دیگرانه. نمیترسم اصلا. فکر میکنم در این سن با تنهایی راحتم. ولی اگه تنها نبودم، خوشحالتر میبودم. فکر میکنم نگرش خوبی به زندگی دارم الان. تلاش میکنم به عادی بودن زندگی خرده نگیرم و دنبال هیجان self-destruction نباشم. برای چیزهای کوچک و بزرگ صبور و محتاط باشم. حس میکنم توی مسیر خودمم. فکر میکنم توی یک قسمت آروم و بلند و بیاتفاقش. تلاش میکنم توی مقیاس چندساله به زندگی نگاه کنم. آرومآروم پایههای زندگی رو بسازم و برم جلو. در ارتباط با آدمها هم محتاطم. خیلی خلاف طبیعتمه، ولی فکر این که هیچ حرکتی دربارهی انسانها برگشتپذیر نیست، به کنترل کردن رفتارهام کمک میکنه. تلاش میکنم خوب باشم، ولی دلم تنگه، آزمایشهام سختاند، و فکر نمیکنم با کسی واقعا حرف بزنم. احتمالا ولی خوبی بزرگسالی همینه که به طرز عجیبی قویای. نوشتن و دویدن هم همیشه کمک میکنه. بیمیل نیستم برای دیدن یک نما, ...ادامه مطلب
فواد وقتی پیشمه، دو دقیقه نمیتونه ساکت بمونه. تا یک ثانیه سکوت میشه، میپرسه "خب دیگه چه خبر؟". بهش میگم بذار راجع به موضوعات واقعی حرف بزنیم و چرتوپرت نگیم، ولی نمیذاره که. پیش خودم فکر میکنم، و میبینم منم چیزی برای گفتن ندارم. هرچی برای گفتن هست، ته ته دلم میگذره. همراه کلی غم. هیچیش برای یک گفتوگوی دوستانه توی یک روز آفتابی بهاری مناسب نیست. امروز وسط جنگل داشتیم راه میرفتیم و قاصدک دیدیم. من میگفتم فوت کردن قاصدک برای رسوندن پیامه، اون میگفت برای آرزو کردن. قرار شد آرزو کنیم یا پیام برسونیم. فکر کردم که پیامی برای رسوندن نیست. آرزو کردم که توی زندگیم باشه. امروز انوجا از سر دلتنگی گریه میکرد. گفتم که درکش میکنم. که وقتی کسی رو واقعا، بهخاطر خودش، دوست داشته باشی، غمش هیچوقت نمیره. این موضوع واقعا میترسونتم. که هرچقدر نادر، یک جا ممکنه قلبت گیر کنه، و وقتی گیر کنه، گیر کرده. حتی romanticiseاش نمیکنم خیلی. با خودم فکر میکنم که من یک نفر رو پیدا کنم که باهاش بودن نصف این مقدار هم خوش بگذره، من راضیام. اینقدر دوست داشتن این شکلی درد داره که به محض این که فرصتش رو پیدا کردم، پرتش میکنم از پنجره بیرون. در نهایت هم البته فکر نمیکنم دنیا و زندگی به آدمها محدودشدنیاند. بخوانید, ...ادامه مطلب
دیشب دو ساعت خوابیدم. ساعت پنج صبح داشتم تفریحی دنبال آپارتمان میگشتم. بلند شدم و اتاقم رو بالاخره تمیز کردم و یک بار سنگینی از دوشم برداشته شد. لحاف و پتوم رو توی ماشین لباسشویی انداختم، ویدئوکال رفتیم و چایی میخوردم. آخرش خوابم گرفت و ساعت دوی ظهر در حالی که بیرون بارون میاومد و میخورد به پنجرهام، خوابیدم و خیلی خیلی کیف داد. ساندویچ تست املت و پنیر خوردم که از یک دنیای دیگه بود از لحاظ خوشمزگی. جزئیات نسبتا بیاهمیت زندگی؛ ولی خود دیشب و امشبم خیلی فرق دارند. اینقدر در طول این چند ماه تغییر کردم که خودم رو نمیشناسم گاهی. مهمترین دلیل این که خودم نبودم قبلا، میل عمیقم به جواب ندادن به بعضی حرفهای دیگرانه. لزوما به دلیل بیعلاقگی نیست؛ فقط حرفی ندارم. امروز یک بحث مهمی رو مطرح کرد و من در جواب هیچی نگفتم. با این که مربوط به من بود، ولی فکر میکردم نظر من اهمیت و نقشی در این بحث نداره و چرا باید بیهوده حرف بزنم. عجیبترین جنبهاش اینه که یکم احساس میکنم بقیه با این حالتم بیشتر کنار میان؟ شاید چون راحتتر میفهمند که من چی دوست دارم و چی دوست ندارم، در نهایت چیزها سادهترند. خودم هم خیلی راحتم. نمیدونم برای کسی قابلدرکه یا نه؛ ولی این معمای همیشگی توی زندگی من بوده و این امید پیدا کردن جوابش، عمیقا خوشحالم میکنه. این که واقعا حس میکنم به افراد مرتبطم. این که مکالمه یک وظیفه برای انجام دادن نیست. وقتی این فشار از دوشم برداشته بشه، زندگی چند درجه روشنتر میشه. فکر کردم که ولی اگه تا آخر عمر تنها بمونم، پس مادر بودن چی میشه، و برای واقعا اولین بار در زندگیم، فکر کردم که مهم نیست که. واقعا نیاز اساسیای نمیبینم و این, ...ادامه مطلب
چند روز پیش به این نتیجه رسیدم که اسم دخترم رو بهار بذارم. هر بار اومدنش تا عمق دلم رو گرم و تمیز میکنه. امروز خیلی خوشحال بودم، دیروز هم خیلی خوشحال بودم، احتمالا فردا هم خیلی خوشحال باشم. اتفاق خاصی هم نمیفته، فقط شکوفهها رو میبینم و دلم باز میشه و تمام این زمستون و پاییز زخمهاش محوتر و محوتر میشه. اتفاق خاص البته میفته. تا دو سه روز دیگه تز ارشدم رو سابمیت میکنم. گفتن این جمله و دیدن گذر زندگیم جالبه. این که شش ماه دیگه بیستوچهار سالم میشه هم. نمیدونم خوشحالیم رو چطور بروز بدم. الان هم یکم فکر کردم که اصلا چه خبره که من اینقدر خوشحالم. ولی بهاره و من یکم دیگه مدرک ارشدم رو میگیرم؛ چطور میشه خوشحال نباشم؟ بخوانید, ...ادامه مطلب
خیلی میترسم. تا دو هفتهی دیگه باید تزم رو نهایی کنم، و هنوز دارم آزمایش انجام میدم. نمیدونم چطوری ممکنه آدم شش ماه کمتر از ده ساعت در روز کار نکنه، و همزمان احساس ناکافی بودن داشته باشه. البته که دومی به اولی میرسه. همیشه به خودم اعتماد دارم. فکر میکنم که باهوشم، تلاش میکنم، و شوق دارم. فکر میکنم که همینها کافیه و واقعا هم شاید باشه. صفاتی مثل وقتشناس و دقیق بودن برام کاملا جزئی و حاشیهای بودند. نکتهی جالب آزمایشگاه که من در یک هفتهی اخیر فهمیدم، اینه که همین صفاتاند که مهمتریناند. هرچقدر دقیقتر، وقتشناستر، و جزئینگرتر باشی، بهتر. فکر میکردم که من پتانسیل زیادی دارم و شاید هم داشته باشم. ولی بدون برنامهریزی قوی، تقریبا با اطمینان بالا میتونم بگم به جایی نمیرسم. فکر کردن به این نکته، در کنار حواسپرتی همیشگیم، واقعا شب سختی درست کرد. سوپروایزرم چند وقت پیش سر یک چیزی بهم گفت که باید متواضع باشم، و من از دستش عصبانی بودم، و این حرفش عصبانیترم کرد، چون به نظرم نامنصفانه بود. ولی حالا، با این که هنوزم عصبانی و شاکیام، فکر میکنم که شاید از این حرفش بتونم استفاده کنم. موضوع اعتمادم به خودم نیست دقیقا. شاید واقعا ته دلم خودم رو بهتر از بقیه میدیدم، و شاید این واقعا گناهه. به طرز عجیبی این چند روز خودم بودم. هرجا نخواستم مکالمهای رو ادامه بدم، ندادم. هرجا خواستم بحث رو به خودم بکشونم، کشوندم. هرجا خواستم حرف بزنم، حرف زدم و هرجا نخواستم، نزدم. مثل ساییدن این هولوگرمها (؟) با سکه است؛ منتظرم ببینم که چه شکلیام اگه همهی این فیلترها روم نباشه. ولی حس میکنم که چقدر سبکترم. واقعا بیستوسهسالگی تا حالا دهن من رو سرویس کرده بدون هیچ, ...ادامه مطلب
اون شب بهم گفت یک روز یک نفر میاد و میمونه. اولش اعتنایی نکردم و بعدش هی به ذهنم برگشت. دقت نکرده بودم، ولی واقعا تصورش سخته که یک نفر بیاد و دههها بمونه. نمیتونم تصور کنم چطور آدمی اونقدر درکم میکنه، و نمیتونم تصور کنم برای چطور آدمی میتونم اونقدر پایدار باشم. بتونم هر روز حرف بزنم و به حرفهاش گوش کنم. و اگه میتونم اینقدر لذت ببرم و نزدیک باشم، چطور میتونم همزمان possessive نباشم؟ نمیدونم، منطقی نیست. نباید بهش خیلی فکر کنم و یاد گرفتم به آینده فکر نکنم. ولی اینقدر فشار زیادی از سمت حال رومه که فکر کردن به یک منجی رو نمیتونم از خودم بگیرم. واقعا یک دلیلی داره که من اینقدر خودم رو از احساساتم detach میکنم؛ توی آزمایشگاه مدام گریهام میگیره. همهی اتفاقات روی هم جمع میشه و بهعلاوهی استرس تزم رمقی برام نمیذاره. مشکلات حل نمیشه. با چیزها به صلح نمیرسم. فقط اینقدر همهچیز سریع میگذره که فراموشم میشه. دارم تلاش میکنم خودم رو detach نکنم. باید یک جوری از حجم غم کم کنم. یکی از چیزهایی که غمگینم میکنه، دیدن move on کردن انسانهاست. این که زندگیشون بدون من ادامه داره. این که خانوادهام بدون من هم بهشون خوش میگذره. خیلی نامنصفانه است، چون من هم زندگیم رو بهخاطر کسی متوقف نکردم. ولی فکر میکنم دلیل غمام اینه که از طرف خودم میدونم که کسی یادم نمیره. که هرازچندگاهی یاد انسانها میفتم و یکم غصه میخورم. برای بقیه نمیدونم. فکر این که من تنها کسی هستم سر قبر چیزیه، مستاصلم میکنه. نباید بکنه. یک روز به خودم میفهمونم که تنها بودن در غم از دست دادن یک چیز، باعث نمیشه که اون چیز توهم و تصور من بوده باشه. واقعا بدبختیایه, ...ادامه مطلب
امروز فهمیدم که یکی از دانشجوهای دکترای آزمایشگاهمون اخراج شده و واقعا بندبند وجودم لرزید با این خبر. آکادمی واقعا شهرت خوبی نداره و من میدونستم، ولی هیچوقت از نزدیک ندیده بودم که چقدر میتونه وحشی باشه. که آدمی که صرفا هنوز به نتیجهای نرسیده، ولی تلاش کرده و عملکرد مناسبی داشته، بعد از پنج ماه اخراج میشه. برام واقعا دردناکه. برای من که حتی از این دانشجو خوشم هم نمیاومد، سخته تصورش. انوجا با یک فردی آشنا شده و حرف میزنه که خیلی فرد خوبی به نظر میاد. امروز وسط شوخی و خنده بهش گفتم که براش خوشحالم و امیدوارم خوب پیش بره. زندگی برای جفتمون سخت بوده و هست، ولی امیدوارم با تموم شدن زمستون، بهتر بشه. نمیدونم، گمونم این اینجا میمونه و بعدا میتونم داستانش رو کاملتر بگم. بهم نشون داد که داشته راجع به من باهاش حرف میزده و بعد از ذکر این نکتهی مهم که از ایرانم، گفته که I love her. :(. واقعا هم عاشق منه. هفتهی قبل اینقدر بد بود، اینقدر بد بود که نمیدونی. واقعا buout رو زندگی کردم. خیلی احمقانه است و نمیدونم کی یاد میگیرم از خودم درست و بهینه مراقبت کنم. واقعا سیستم مریضی برای کار کردن دارم. دیشب بعد از پارتی رفتم خونهی بنیامین. براش پنیر بردم بهعنوان چیز جدیدی که با هم امتحان کنیم و نون پخت و منم املت خودمون رو بهش یاد دادم. واقعا سرخ کردن رب و اضافه کردن تخممرغ خیلی چیز بدیهیایه، نمیدونم چرا به ذهنشون نمیرسه. Past Lives دیدیم و یک سری از آهنگهای تام رزنتال رو بهش معرفی کردم. وسط معرفی کردن، بهش میگفتم که من وقتی چهارده سالم بود It's OK رو کشف کردم. نه ساله که این آهنگ باهامه. بهش نگفتم ولی To You Alone رو ترم اول دانشگاه گوش میکردم. یادمه , ...ادامه مطلب
دارم تلاش میکنم بیشتر عصبانی بشم. نمیتونم دلیلش رو دقیقا توضیح بدم، ولی حس میکنم انسانها گاهی اوقات شایستهی تحمل شدن نیستند یا این که عصبانی شدن شاید اون لحظه رو سختتر کنه، ولی در نهایت زندگی رو بهتر میکنه. هنوز به مرحلهی نشون دادن عصبانیت نرسیدم، ولی به این نتیجه رسیدم که اولین قدم در این جهت همینه که به خودم اجازهی عصبانی شدن بدم. سر بعضی چیزها عصبانی شدن ساده است؛ امروز از دست همآزمایشگاهیهام عصبانی بودم که بلند روسی حرف میزنند. سر بعضی چیزها ساده نیست. تلاش کردم از دستش عصبانی باشم، ولی اینقدر هنوز دلیل هیچ کارش رو نمیفهمم که در نهایت از عصبانیت به سردرگمی و از سردرگمی به غم میرسم. یک بخشی از چیزها رو شخصی نکردن و اعتمادبهنفس داشتن شاید همین باشه؛ من همونقدر خودم رو دوست دارم که قبلا داشتم. تقریبا مطمئنم کار اشتباهی نکردم و همهی این ماجرا از بیفکری طرف مقابل میاد. نیازی به عصبانی بودن نمیبینم. من همینم که هستم، دنیا همینطوریه که هست و کسی به من قول محافظت شدن نداده (well ... داده، ولی به نظر میاد نمیشه اعتمادی کرد به این چیزها) و خلاصه، فقط غمانگیزه که من، اینجا، توی این موقعیت بودم. گفته بودم که از چیزهای باز بدم میاد. به زووور تلاش میکنم چیزها رو ببندم و اینم از چیزهاییه که دارم تغییر میدم. زندگی اینطوری کار نمیکنه انگار و closure حداقل زوری نمیاد. عاشق درس گرفتن از چیزهام. بدترین اتفاقات رو کمی روشنتر میکنه و بهشون یک فایدهای میده. نمیدونم اصلا اینجا درسی گرفتم یا نه. اصلا پیام کلیدی داستان رو نگرفتم و توی جزوهی خیالیم احتمالا فقط علامت سواله. شخصیتم رو تغییر داد و بستهتر و درونگراتر شدم. برای اولین بار، کمی بیا, ...ادامه مطلب
باید این هزارمین پست اینجاست. همم. میخواستم بگم جالبه، ولی واقعا نیست. امروز رفتیم دریاچه. تصوری که توی ذهنم بود، قدم زدن برای دو ساعت و بعد قایقسواری بود. ولی رفتیم و چون دو قطره بارون روی صورتمون نشست، مستقیم از اتوبوس پیاده شدیم و رفتیم یک کافه کنار دریاچه. جای قشنگی بود. بعدش که بارون بند اومد -اسمش حتی بارون نبود، وارش شاید- شروع کردیم به قدم زدن. دوست دارم ببینم این داستان به کجا میرسه. سخته توضیح دادنش. این که به یک فردی که دوست نزدیک نیست، احساس رومانتیک نداشته باشی، ولی اهمیت بدی و از همنشینی باهاش عمیقا لذت ببری. تلاش نمیکنم جهتی بهش بدم، شکلی ازش بسازم، یا شتابش بدم. فکر میکنم درسم رو یاد گرفتم و میذارم این چیزها مسیر خودشون رو برن. تو هم در نهایت انسانی هستی که چیزهای زیادی نمیدونه. این حرکت رو دارم و داره که ارتباط چشمی با کسی برقرار میکنی و لبخند میزنی و چشمت رو سریع بازوبسته میکنی. یک حالت reassurance داره که حواس طرف مقابل بهت هست و دنیا در این لحظه زیباست. ته ذهنم به این فکر میکنم که واژههای محدودی برای تعریف روابط بین انسانها هست. شاید درستش هم همینه. عصر که رسیدم خونه، خوابیدم، بعدش بلند شدم و غصه خوردم که چند روز دیگه از اینجا میره. بعدش تلاش کردم فکر نکنم و فکر نکردم. رفتم پیش انوجا و یکم حرف زدیم و فکر کنم اونم برام غصه خورد. با پگاه چند وقت پیش ویدئوکال داشتم و از اتفاقات این چند وقت حرف میزدم و میگفت مثل مجری خبر زندگیمون رو ردیف میکنیم. بدون ذرهای هیجان. فکر کنم احتمالا چون تا الان این رو یاد گرفتیم که چیزها میگذره و اینها همهاش زندگی و تجربه است. و اینطوری نیست که احساسی نداشته باشم؛ ولی احساسا, ...ادامه مطلب
معمولا هرچی که بتونم از زندگی میکَنم و حالا برام عجیبه این موقعیت که میتونم به یک نفر بگم دوستش دارم و میدونم که هر کاری که شروع کنم، reciprocate میشه و باید جلوی خودم رو بگیرم که کاری نکنم و چیزی نشون ندم، چون آیندهای نیست و مهمتر این که همون آیندهی نداشته گذشته رو هم خراب میکنه. هرچقدر هم کل این ماجرا منطقی باشه، در عمل واقعا پیرم کرده. این مدت به گذشته زیاد فکر کردم و هی دلم خواست برم به انسانها بگم که برای من اتفاقات چطوری بود و بفهمم اونها چطوری نگاهش میکنند. درنهایت کاری نکردم، حتی با این که احتمالا حداقل مقداری اطلاعات میتونستم جمع کنم. مدت زیادیه که میتونم با جواب نگرفتن کنار بیام، ولی از پرسیدن سوالم نمیگذرم. الان ولی حتی سوال پرسیدن هم حس غلطی داره؛ نشونهی این که جای خودت رو نمیدونی. سخته توضیحش و فکر نکنم الان بتونم. دارم تلاش میکنم بهجای بقیهی آدمها روی چیزها تمرکز کنم که زندگی برام اینقدر متلاطم نباشه و خوشحالم که یکم تاثیرش رو توی اصول اخلاقیم حس میکنم. معمولابرای من هرچی به بقیه صدمه نزنه، اوکیه. الان ولی انگار یک چارچوب جدید پسِ پسِ ذهنم هست. بخوانید, ...ادامه مطلب
دوست دارم بنویسم، ولی زندگی سریع و شدید میگذره و من همیشه overwhelmedام. احساسات دیگه قاطیش. ادعا کردم که باهوشم و زندگیم رو خوب هدایت میکنم، و چالشهای جدید و سختتر پیدا کردم. امشب تنهام و دارم چتهای قدیمی رو میخونم. در حد شش هفت سال پیش. جالبه که خیلی هم فرق نکردم. جالبه که زندگی چقدر حجیمه. چقدر اتفاقات کوچک و بزرگ دیدم. چقدر آدمهای زیادی رو شناختم و بهنسبت به آدمهای زیادی نزدیک و ازشون دور شدم. تا چند ماه پیش بابت این ناراحت بودم. اصلا هم ایدهای ندارم که دقیقا چرا من اینقدر tuover rate بالایی دارم، چون واقعا هم انسان بدی نیستم، ولی خب الان حس بدی بابتش ندارم. حداقل الان، کینهای از کسی توی دلم نیست. میتونم قدر اوقاتی که داشتیم، بدونم. ته ذهنم فکر میکنم یک روز شاید این چیزهای کوچک رو برای یک نفر تعریف کنم. دارم یک قسمتهایی از Young Royals رو دوباره میبینم. از اون سریالهایی نبود که یاد و خاطرهاش باهام بمونه. ولی الان احساساتی که بهش داشتم، یادم میاد. چتهامون رو میخوندم و اصلا یادم نبود واقعا نمیذاشتم بخوابه. همیشه دلم میخواست بیشتر باهاش حرف بزنم و بچهسالتر از این بودم که بذارم انسانها راحت زندگی کنند. من احتمالا حتی ده درصد زندگیم هم یادم نیست و همون حدودا ده درصد هم نمیتونم کامل پردازش کنم. بهم چند بار گفت که فکر میکرده که من attractiveام. طوری رفتار میکنه که انگار واقعا اینطور فکر میکرده. عجیب و غیرمنتظره بود برام. صفتی نیست که من از بقیه توقع شنیدنش رو داشته باشم. توقع نداشتم بهم فکر یا توجه کنه. نمیدونم مینویسم که به چی برسم. به این فکر میکنم که در عین انسان نرمال و متوسطی بودن، زندگی جالبی داشتم تا الان. اتفا, ...ادامه مطلب
دیشب برای اولین بار توی این شهر خونهی خودم نخوابیدم و واقعا جالبه. پیش انوجا بودم و اصرار داشت که بمونم و به نظر میاد که منم هیچ استقلال عملی در برابر این دختر ندارم. خیلی از خونهی بقیه موندن بدم میاومد. حس میکردم آدم باید در نهایت پنج دقیقه قبل از خواب با خودش تنها باشه. دیشب ولی بد نبود. صبح هم بلند شدیم و برام صبحانه درست کردم و ریموت تلویزیونش رو داد بهم که توش یوتیوب داشت. من حدودا چهار ساعت سرگرمش بودم. روزهای موجداری دارم. برای اولین بار در مدت طولانیای احساس واقعا زنده بودن میکنم. نه لزوما خوشحال، ولی مثل قبل detached نیستم از زندگی. چیزها رو از پشت پنجرهی مات نمیبینم و روی پوستم حس میکنم. از تنها بودن میترسم. اصلا احتمالا سر همین گاردم رو کنار گذاشتم. الان از خرید اومدم و جدا از این که یکی از دوستهام رو دعوت کردم، به صبا هم گفتم که بیاد بریم کال. خیلی روزهای عجیبیاند. خیلی خیلی غیرمنتظره چیزی که اینقدر از ته دلم بهش نیاز داشتم، دوباره دارم. یک بار بهم گفته بود که "تو هیچوقت معمولی نمیشی." و الان بعد از شاید ماهها و سالها، فکر میکنم که معمولی نمیشم. بخوانید, ...ادامه مطلب
اصلا حوصلهی آشپزی رو توی خودم پیدا نمیکنم. پاستا و تن ماهی درست کرده بودم و سر ناهار شوخیطور گفتم I hate this, I hate this so much، و سرم رو بلند کردم و دیدم همه خیره شدند :)) صحنهی عجیبی بود. ضعیف و غمگینم و فعلا انوجا حواسش بهم هست. یعنی زندگی میگذره ولی بابت غذا هر شب عزا میگیرم دقیقا. خیلی به نظرم این بخش تنها زندگی کردن نامردیه. که در اوج خستگی و ضعف و غم هم از آسمون غذا و سرویس اتاق نمیاد. این هم کمی سخته که کسی توی آزمایشگاه نمیدونه که اوضاع اینطوریه. نمیدونم، یعنی در هر صورت کاری ازشون برنمیاد، ولی یکم حس میکنم توی غم تنهام؟ همچین چیزی. گناه دارم، ولی میدونم راهی هم جز قوی بودن و power through کردن ندارم. از اون دورههاییه که میانبر هم داشته باشه، میانبرش اثر خوبی روی شخصیتت نداره. مطمئنم اگه دو هفته طاقت بیارم و روی خودم تکیه کنم، بعدش اوضاع خوب میشه. متاسفانه دو روز دیگه انوجا برای تعطیلات میره هند و ببینیم اون ضربه رو چطوری تحمل میکنم. بخوانید, ...ادامه مطلب
قبلا میگفتم که چیزی غرقم نمیکنه. احساسات، هرچقدر هم شدید، میگذرند و من تقریبا همیشه حالت ثابتی دارم. میدونم واقعا انگار خوشی زده زیردلم، ولی یک جایی دیگه دلم نمیخواست ازم محافظت بشه، حتی اگه بهاش این باشه که اینقدر خسته و ضعیف باشم. دلم میخواست هرازگاهی توی غم غرق باشم. نهچون دوستش دارم؛ فقط احساسات بخش مهمی از input من از اطرافاماند. ناپایدار و عذابآورند، ولی انگار من پایداری و صلحم رو از همینها میگیرم. برای اولین بار در مدتها، مشتاق آیندهام. نه این که بهش فکر کنم دقیقا، ولی برام جالبه که چی میشه. قبلا برام جالب نبود. اصلا قابلتصور نبود. مخصوصا در زمینهی کاری. الان ولی توی آزمایشگاه واقعا احساس عجیب و خوبی دارم. یعنی واقعا دهنم داره سرویس میشه، ولی خیلی خوش میگذره. سوپروایزرم میگه از علم اونجا براش جالبه که چیز جدیدی کشف میکنه. من گفتم اهمیت زیادی به نتیجه نمیدم الان، و پروسهاش خیلی سرگرمم میکنه. این مدت شبها ساعت ده یازده شب برمیگشتم خونه که تا حد امکان تنها نباشم. این آخر هفته ولی انوجا نیست و منم از فرار از تنهایی خسته شده بودم و خونه موندم. طبعا ناراحتم، ولی تنهایی عذابآور نیست. من با خودم واقعا خیلی حال میکنم :)) میتونم تصور کنم که تا چند هفتهی دیگه زندگی خیلی خیلی بهتر باشه و یک ریتم پیدا کنه. متاسفانه زمستون هم داره میاد، و من از صبح دو قطره نور آفتاب نگرفتم از پنجرهی به این بزرگی. یک کاپشن بزرگ و پهناور و یک چکمهی حالت سربازطور خریدم و هدفم برای این زمستون اینه که هی برم توی سرما و تاریکی قدم بزنم و نذارم رگوریشهی خاورمیانهایم توی زمستون من رو توی تخت و گرما غرق کنه. بخوانید, ...ادامه مطلب
فکر میکنم هر چیزی هم که بنویسم، تهش اینه که معنیای توی زندگی پیدا نمیکنم. نه با لحن افسرده؛ با لحن خنثی. زندگیم ایدهآله؛ نه به این معنی که در قلههای رفاه زندگی میکنم، که همهچی سرجای خودشه. نگران پول نیستم خیلی، نزدیک به طبیعت زندگی میکنم، کسی اذیتم نمیکنه، سرکارم خوبه، پارتنر خوبی دارم. هیچی نیست که ازش شکایت کنم و این خیلی من رو گیج میکنه. که حالا باید چی کار کنم. اگه مشکلی پیش بیاد، خب چه بهتر و اصلا میرم سراغ حلش و یک چیزی سرگرمم میکنه، ولی دوست دارم در این بیغمی هم بتونم در یک جهت حرکت کنم. فکر میکنم ایران رفتن سیستمم رو به هم ریخته. به صورت یک حقیقت علمی میدونم توانایی همدردی ضعیفی دارم و واقعا غم دیگران فقط متاسفم میکنه و نه ناراحت. چندتا اتفاق بود که عمیقا ناراحتم کرد؛ یکی هواپیمای اوکراین بود، یکی مرگ مهسا، یکی هم به صورت نامشخصتر، دیدن ایران. بقیه میپرسند تعطیلاتت چطور بود و تلاش میکنم و میگم fine و اینقدر با اکراه میگم که همه از شدت عشقم به وطن حیرت میکنند. ولی دیدن ایران آشفتهام کرد. قبل از سفرم خیلی زندگی روی روال بود. با پرهام راجع به سیاست و هنر و همهچی بحث میکردم و ویدئو میدیدم و ذهنم درگیر بود، ولی الان انگار باز زمان میکشه که ذهنم بتونه اونقدر آزاد بشه که سراغشون برم. و اصلا از کجا باید یاد بگیرم که چطوری این زندگی رو زندگی کنم. که اخبار ایران رو دنبال کنم و فضای اونجا توی ذهنم باشه، و در عین حال از رفاه اینجا برخوردار باشم. انگار درون و بیرونم در تعادل نباشند. تازگیا فهمیدم از دربارهی سیاست حرف زدن خیلی خوشم میاد، و الان تازه به ذهنم رسید شاید چون بهم اجازه میده از ایران حرف بزنم. ا, ...ادامه مطلب