اواسط بهار

ساخت وبلاگ

فواد وقتی پیشمه، دو دقیقه نمی‌تونه ساکت بمونه. تا یک ثانیه سکوت می‌شه، می‌پرسه "خب دیگه چه خبر؟". بهش می‌گم بذار راجع به موضوعات واقعی حرف بزنیم و چرت‌وپرت نگیم، ولی نمی‌ذاره که.

پیش خودم فکر می‌کنم، و می‌بینم منم چیزی برای گفتن ندارم. هرچی برای گفتن هست، ته ته دلم می‌گذره. همراه کلی غم. هیچیش برای یک گفت‌و‌گوی دوستانه توی یک روز آفتابی بهاری مناسب نیست. 

امروز وسط جنگل داشتیم راه می‌رفتیم و قاصدک دیدیم. من می‌گفتم فوت کردن قاصدک برای رسوندن پیامه، اون می‌گفت برای آرزو کردن. قرار شد آرزو کنیم یا پیام برسونیم. فکر کردم که پیامی برای رسوندن نیست. آرزو کردم که توی زندگی‌م باشه.

امروز انوجا از سر دلتنگی گریه می‌کرد. گفتم که درکش می‌کنم. که وقتی کسی رو واقعا، به‌خاطر خودش، دوست داشته باشی، غمش هیچ‌وقت نمی‌ره. این موضوع واقعا می‌ترسونتم. که هرچقدر نادر، یک جا ممکنه قلبت گیر کنه، و وقتی گیر کنه، گیر کرده. 

حتی romanticiseاش نمی‌کنم خیلی. با خودم فکر می‌کنم که من یک نفر رو پیدا کنم که باهاش بودن نصف این مقدار هم خوش بگذره، من راضی‌ام. این‌قدر دوست داشتن این شکلی درد داره که به محض این که فرصتش رو پیدا کردم، پرتش می‌کنم از پنجره بیرون.

در نهایت هم البته فکر نمی‌کنم دنیا و زندگی به آدم‌ها محدودشدنی‌اند. 

و همینطور آریا و کاتلین...
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 14 تاريخ : يکشنبه 23 ارديبهشت 1403 ساعت: 13:46