بیست‌و‌سه‌سالگی

ساخت وبلاگ

دوست دارم یک روز مرخصی بگیرم و فقط بشینم گریه کنم. بهم می‌گه گریه‌هات از وقتی شروع شد که رئیس‌جمهورت کشته شد. خنده‌ام می‌گیره. هزارتا حدس می‌زنه، هیچ‌کدومش باعث این وضع نیست.

می‌دونی، هرچقدر می‌گذره، غم رفتنش توی قلبم به لایه‌های عمیق‌تری نفوذ می‌کنه. بین همه‌ی آدم‌هایی که می‌شناسم، فقط به اون می‌تونستم بگم چه‌مه، و احتمالا می‌فهمید. اگه حس می‌کردم که توی این غم تنها نیستم، خیلی از بارش کم می‌شد.

نمی‌دونم چه narrativeای دارم برای فکر کردن بهش. قبول کنم عشق واقعا به زندگی رنگ می‌ده؟ یا به روایت محبوب و آرامش‌بخشم بچسبم که زندگی توی هیچ‌کس خلاصه نمی‌شه؟

یک بار، احتمالا حداقل حداقلش هفت سال پیش، بهم گفته بود که هیچ‌وقت معمولی نمی‌شم. سنی ازم گذشته و آخرین باری که فکر کردم کسی معمولیه. یادم نمیاد. ولی هرازگاهی حرفش میاد توی ذهنم، و این‌طوری تفسیرش می‌کنم که هیچ‌وقت اون رابطه‌ای که با زندگی دارم، خراب نمی‌شه.

ولی نمی‌دونم. خیلی غمگینم. هیچ ایده‌ای ندارم که چی کار می‌کنم و چی کار خواهم کرد. دنیای اطرافم در عین مربوط بودنش، به وجدم نمیاره. حس می‌کنم گم شدم و دور از تو سخته که باور کنم اصلا قبلش مسیری داشتم.

همه‌ی این‌ها هست، برنامه ریختن و خونه اومدن و گریه کردن هست، و در کنارش یک کپه لباس که باید هرچی زودتر بندازم توی ماشین و پهنشون کنم.

و همینطور آریا و کاتلین...
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 22 تاريخ : جمعه 4 خرداد 1403 ساعت: 16:14