اون شب بهم گفت یک روز یک نفر میاد و میمونه. اولش اعتنایی نکردم و بعدش هی به ذهنم برگشت. دقت نکرده بودم، ولی واقعا تصورش سخته که یک نفر بیاد و دههها بمونه. نمیتونم تصور کنم چطور آدمی اونقدر درکم میکنه، و نمیتونم تصور کنم برای چطور آدمی میتونم اونقدر پایدار باشم. بتونم هر روز حرف بزنم و به حرفهاش گوش کنم. و اگه میتونم اینقدر لذت ببرم و نزدیک باشم، چطور میتونم همزمان possessive نباشم؟ نمیدونم، منطقی نیست. نباید بهش خیلی فکر کنم و یاد گرفتم به آینده فکر نکنم. ولی اینقدر فشار زیادی از سمت حال رومه که فکر کردن به یک منجی رو نمیتونم از خودم بگیرم. واقعا یک دلیلی داره که من اینقدر خودم رو از احساساتم detach میکنم؛ توی آزمایشگاه مدام گریهام میگیره. همهی اتفاقات روی هم جمع میشه و بهعلاوهی استرس تزم رمقی برام نمیذاره. مشکلات حل نمیشه. با چیزها به صلح نمیرسم. فقط اینقدر همهچیز سریع میگذره که فراموشم میشه. دارم تلاش میکنم خودم رو detach نکنم. باید یک جوری از حجم غم کم کنم. یکی از چیزهایی که غمگینم میکنه، دیدن move on کردن انسانهاست. این که زندگیشون بدون من ادامه داره. این که خانوادهام بدون من هم بهشون خوش میگذره. خیلی نامنصفانه است، چون من هم زندگیم رو بهخاطر کسی متوقف نکردم. ولی فکر میکنم دلیل غمام اینه که از طرف خودم میدونم که کسی یادم نمیره. که هرازچندگاهی یاد انسانها میفتم و یکم غصه میخورم. برای بقیه نمیدونم. فکر این که من تنها کسی هستم سر قبر چیزیه، مستاصلم میکنه. نباید بکنه. یک روز به خودم میفهمونم که تنها بودن در غم از دست دادن یک چیز، باعث نمیشه که اون چیز توهم و تصور من بوده باشه. واقعا بدبختیایه, ...ادامه مطلب
چند شب پیش با انوجا بیرون بودم و توی اتوبوس براش تعریف میکردم که چقدر دلم تنگه و اشک توی چشمهاش جمع شده بود :)) دلتنگیم در این حد مشخصه یعنی. دو ثانیه فکر کنم گریهام میگیره. دیشب صبا عکس دختر دخترخالهمون رو فرستاده و اینقدر بچه بزرگ و قشنگ شده که نمیتونم صبر کنم برای بغل کردنش. قبلا راجع به پرهام میگفتم که کنارش دنیا یک احساس دیگه داره، نمیدونم چطوری بگم، ولی به صورت بنیادینی فرق میکنه. دیگه اون دنیایی که من میشناسم نیست. قشنگتره. الان انگار اون دنیایی که من کنار دیگران داشتم، کنار دختر دخترخالهام حتی، برام چنان دور و متمایز از اینجاست که مجموع همهشون با هم شبیه بهشته. امروز امتحانم رو دادم و فقط مصاحبههام موندند و حتی نمیتونم برای امتحان خوشحال باشم، نمیتونم روی چیزی جز برگشتن تمرکز کنم. قبلا یک کانالنویسی رو میشناختم که اون موقع که میخوندمش میگفت که سه سال ایران نبوده و منم با همون طرز فکر لگاریتمی خودم میگفتم که سه سال همون یک ساله و یک سالم که سخت نیست خیلی (من واقعا باید یک مشکل داشته باشم، این تخمینهام طبیعی نیست اصلا) و این مدت هرازگاهی یادش میافتادم و دلم کباب میشد به حالش که سه سال این وضع رو تحمل کرد. صرفا آلمان رفتم چون شد، ولی الان واقعا خوشحالم که هر سال یک ماه ایران بودن ممکنه، چون من دیگه نمیتونم و هدفمم این نیست که بتونم. بخوانید, ...ادامه مطلب
واقعا نمیدونم چطوری انرژی جمع کرده بودم که الان از قبل هم خستهترم. دیروز هم پریود شدم و الان با ترکیب استرس و خواب کم و درد و نیاز به دستشویی رفتن مداوم، واقعا روز بهاری زیبایی رو دارم میگذرونم. وشنوی خیلی بهم محبت میکنه؛ امروز از اون روزهایی بود که از بدو بیدار شدن داشتم غر میزدم. بهش میگم که آیا فقط من در حال مرگم، و میگه نه، بقیه هم همیناند. ولی از بقیه پرسیدیم و نبودند. در نتیجه الان این شک به دل من افتاده که آیا فرد ضعیفیام. به هر حال جوابش آره هم باشه، اشکال نداره؛ دوست دارم فکر کنم که لوس بودنم نقطهی ضعف بزرگی نیست. پروژهی الانم رو واقعا نمیفهمم؛ یعنی از دور میفهمم و همهچی خوبه، ولی وقتی دارم انجامش میدم، اصلا نمیفهمم چه اتفاقی داره میفته. نمیتونم دقیقا دنبال کنم و افراد این آزمایشگاه هم چون خیلی توش غرق شدند، گیج شدن من براشون دقیقا قابلدرک نیست. هی مقاله میخونم و هی کمتر متوجه میشم. فردا باید پروژهی اولم رو ارائه بدم و فکر کنم ته دلم براش استرس دارم. دوست دارم خیلی خوب پیش بره، ولی در خودم فقط برای یک ارائهی متوسط انرژی پیدا میکنم. اینقدرم ارائهی بقیه رو سختگیرانه قضاوت کردم که معلوم نیست خودم چه جواهری قراره ارائه بدم. واقعا فقط دارم روی مهربون بودنم حساب باز میکنم که دل بقیه رو نرم کنه. یکی از کارهایی که شدیدا من رو عصبانی میکنه، اینه که بقیه راجع به ساعت کارت نظر بدن. حالا شکر خدا کسی به من کاری نداره توی این وضعیت، ولی امروز شاهد یک مکالمهی اینطوری بودم که یک طرف اینطوری بود که "عه، تو ساعت چهار رفتی؟ من تا هفت بودم توی آزمایشگاه." واقعا در خودم میبینم که یک روز به یک نفر بهخاطر یک اظهار نظر اینطوری بپرم. نمیدونم , ...ادامه مطلب
امشب شام خونهی یک نفر دعوت بودم و دور میز شام که با دوستهامون نشسته بودیم، این ایده رو دادم که هرکس یک چیزی بگه که کسی توی آلمان نمیدونه، یا کلا چیز شخصیایه. خودم از این گفتم که با یکی از برادرهام تقریبا اصلا حرف نمیزنم. کامیلا از سگش که وقتی خودش شیلی بوده، از دستش داده. زهرا از این که شعر مینویسه. نوبت به استیون که رسید، از این گفت که چطور وقتی شش سالش بوده، یک یکشنبه صبح رفته که مادرش رو بیدار کنه، نتونسته و به باباش گفته، و باباش که اومده بیدارش کنه، فهمید که فوت کرده. من قبلش از این گفته بودم که چطور من خیلی احساساتی ندارم برای بروز دادن به بقیه. اصلا مثلا خوشم نمیاد که به کسی بگم دلم براش تنگ شده، چون معمولا دلم تنگ نمیشه. اینجا که استیون از این خاطره میگفت، گریهام گرفت. اینقدر غم زیادی روی دلم بود که میترسیدم واقعا بشینم هایهای گریه کنم. اینقدر احساسات و همدلیم با بقیه پسرفت کردند در طول سالها که وقتی یک چیز اینطوری پیش میاد، همزمان خوشحال هم هستم که هنوز دارمشون. از ایدهی محو نبودن مامانم داشتم گریه میکردم. حتی الانم که مینویسم گریهام میگیره. اینقدر دوستش دارم، اینقدر دوستش دارم که نمیدونی. همینجا بود که نوشتم ازش متنفرم، همینجا هم مینویسم که یک لحظه فکر کردن به نبودنش، صورتم رو خیس میکنه. بخوانید, ...ادامه مطلب
میدونی، به گذشته که فکر میکنم، دیگه شبیه یک زندگی دیگه به نظر نمیرسه. دیگه از پشت شیشه نمیبینمش، برای خودمه. داشتم فکر میکردم به اون موقع که سوم راهنمایی بودم و کلی التماس کرده بودم که برام "من پیش از تو" بگیرند و یادمه که سی تومن بود و یادمه که گرون بود و یادمه که بعد از خوندنش تا مدتها اعصابم خرد بود که انرژیم رو سر همچین چیزی هدر دادم. بعد از دیدن فیلمش دیشب داشتم به این فکر میکردم و بعد یهو دیدم چقدر خاطرهی خودمه. چقدر چیزهایی که اینجا دارم و چیزهایی که ایران دارم، به هم گره میخورند. با رسول راجع به چیزهای مزخرف مشترک بین ایران و ترکیه حرف میزنم، با وشنوی راجع به کلمات مشترک هندی و فارسی و خوشم میاد که جفتمون واژهی "زندگی" رو داریم. سپید حامله است و این از اون چیزهاییه که از ته دلم خوشحالم میکنه. نه چون ما میخواستیم که بچه داشته باشند، چون خودش مدتها تلاش کرد براش. هر بار بهش فکر میکنم، قلبم دقیقا چند درجه روشن میشه. بهش میگفتم که برای Easter شاید تنهایی برم برلین، و امروز از یک جا توی برلین براش جواب اومد. انگار که یک جا نشسته باشم و گذر زندگی رو ببینم و قاطی تمام احساسات دیگه، یکم مبهوت باشم. میتونم از فاصله به خودم نگاه کنم و ببینم چطور همهی این روزها تکتک روی ذهنم خط میندازند و یک طرح از توشون درمیاد. من کاملا مطمئنم دارم به صورت کلی راه درستی میرم. مطمئن نیستم چه طرحی از توش درمیاد. کاش قشنگ باشه. بخوانید, ...ادامه مطلب
خیلی بامزه است، ولی من از یکی دو هفته پیش دچار یک انقلاب روحی شدم؛ با غذام سالاد میخورم و عصرها میرم قدم میزنم. میفهمم مکانیسم پایهاش چیه، ولی دقیقا شاید نتونم توضیح بدم. گاهی اوقات با خودم به یک تعادلی میرسم و وقتی به اون تعادل میرسم، حفظ کردنش راحته نسبتا. چرخهای از اعتماد به خودم و حفظ کردن اون اعتماده. وقتی اشتباهی میکنم، تنها کاری که باید کنم، اصلاح کردنش در لحظه است. تلاش میکنم سختیهای موقت روی سبک زندگیم تاثیر نذارند و طوری نشه که هر چیزی یکم سخت شد، من رهاش کنم. حالا شاید بگید یک سالاد خوردن و قدم زدن که این حرفها رو نداره، ولی در زندگی من اینقدر تغییر بزرگیه که تو جشن تولد همکلاسیم نشسته بودم از این تغییرات میگفتم و دوستهام مبهوت مونده بودند کاملا. کامیلا طوری رفتار میکرد انگار دخترش ترک اعتیاد کرده. یک تغذیهشناس/دان فلانی توی یوتیوب هست که در واقع این تغییرات من از اون شروع شد. این شکلی بود که لازم نیست چیزی از غذات کم کنی، فقط اگه میبینی چیزی کم داره، بهش اضافه کن. نمیدونم جملهی به این سادگیای چطور چنین تاثیرات عمیقی روی من داره :)) خلاصه ولی توی هتل که بودیم، من صبحها در کنار چرتوپرتهای محبوبم، سالاد میوه هم برمیداشتم. به قول زهرا هم درسته که کم کردن از چیزهای مضر مستقیم توی این توصیه نیست، ولی برای این که جا برای سالاد میوه داشته باشم، باید کمتر هم از چرتوپرتهام میخوردم. به مرور زمان این به رسید که از این سالادهای آماده میگرفتم و به مزهشون و حضورشون عادت کردم. قدم زدن از اونجا شروع شد که برای هوا خوردن رفته بودیم توی باغ گیاهشناسی کنار خوابگاه و من فکر کردم لعنت بر من اگه این سالها بگذره و من هزار بار اینجا قدم ن, ...ادامه مطلب
امروز بلند شدم و با توکل بر خدا و یک نقشهی آفلاین توی گوگل که نمیدونستم اصلا موقعیت من توش آپدیت میشه یا نه و بدون سیمکارت و اینترنت از خوابگاه اومدم بیرون. واقعا یکم ترسناک بود. کلاس آلمانیم ولی محشر بود. در طول روز با حدودا بیست نفر حرف زدم و آشنا شدم. مهربون و گرم برخورد میکنند و از اول روز کمتر میترسم. برای کلاس آلمانی فردام مشتاقم حتی اینقدر که خوش گذشت. عصر بعد از تموم شدن کارها با امیر رفتم خرید و سیمکارت هم گرفتم. زندگیم بدون سیمکارت اینقدر قابلیت ترسناک شدن داشت که واقعا بعدش به یک سطح جدید از مهاجرت رسیدم. توی فروشگاه با یک نفر مکالمهی آلمانی داشتم. شب با دست پر و سنگین برگشتم خوابگاه. بازم غمگین بودم. وضعیت خوشحالی و غمم دقیقا انگار به روز و شب برمیگرده. روزم رو براش تعریف کردم و اتاقم رو مرتب کردم و بازم لیست خرید جدید نوشتم. یک فردی توی گروه خوابگاه دوتا قابلمه گذاشت برای فروش و بهش پیغام دادم و فارسی جواب داد :)) رفتم اتاقش و چایی خوردیم و قابلمهها رو گرفتم و برگشتم. تکلیف آلمانیم رو نوشتم و کیفم رو آماده کردم و اومدم بنویسم تا شاید یکم بفهمم چه حسی دارم. انگار پسزمینهی زندگیم غم باشه. فقط غم نیست، ولی غم زیاده و همهجا هم هست. انگار تمام این مدت استرسم باعث شده به غمهام نرسم و حالا همهاش تلنباره و نمیدونم اصلا از کجا باید شروع کنم به پردازش کردنشون. پسر ایرانی بهم گفت که اینجا حوصلهاش سر میره و منطقی هم هست، چون شهر کوچکیه و ساعت هشتش شبیه یازده ایران یا حداقل تهرانه. منم شاید یک روز حوصلهام سر بره، ولی برای الان تصور خونهی خودم رو داشتن هر روز یک ساعت بیدار شدن، دنبال کردن درسم، اومدن به خونه و آشپزی و وی, ...ادامه مطلب
چیزها,یی که در مورد تهران دوست نداشتم، داره یادم میاد؛ تاکسیهاش و هر لحظه برای یک چیزی پول دادن و گاهی اوقات فرساینده بودنش. ولی موضوع اینه که من از حالت توی خوابگاه بودن خوشم میاد. از این که به حال خودم رها باشم. توی تختم عصرونه بخورم و همزمان سریال ببینم و از کل دنیا جدا باشم. این که با هیچ فردی , ...ادامه مطلب
راستش واقعا میترسم. از ته دلم. احساس میکنم که در حالی که من دارم پایههای رشتهام رو یاد میگیرم، همکلاسیهام در حال جابهجا کردن مرزهای علمند. این چند روز درست نخوندم. صبحها که بلند میشم، اینقدر, ...ادامه مطلب
با صبا کلا زیاد حرف نمیزنم در حالت معمول، ولی به هر حال نصف حرفهامون به مهرسا برمیگرده. امروز که داشتم از پلهها پایین میومدم، یاد هزاران دفعهای افتادم که مهرسا رو -از وقتی که یکی دو ماهش بود، تا , ...ادامه مطلب
عزیزم، دیگه نمیفهمم واقعا. و میدونی، من الان به جنگ خیلی فکر نمیکنم، ازش هم نمیترسم، چون درکی ازش ندارم. چیزی که من الان ازش واقعا وحشت میکنم، اینه که من با این آدمها از یک ملیتم. نزدیکم هستند. , ...ادامه مطلب
شیش ساعته دارم فک میکنم چطور ممکنه یه نفر بگه «من به خاطر حجاب شهید شدم». ینی بهش فک کن، چطور ممکنه یه فرد زنده چنین چیزی بگه؟, ...ادامه مطلب
داشتم با مهرسا تلفنی حرف میزدم، و یه جاش ازم پرسید که "تو وقتی میری مدرسه، به دوستات چی میگی؟" من هم در راستای روحیات لطیفی از یک کودک شش ساله توقع داشتم، گفتم که "میرم به دوستام سلام میکنم، ازشون میپرسم حالشون چطوره، بهشون میگم که چقدر دوسشون دارم، تو به دوستات چی میگی؟" و گفت که "من میگم سلام، از جای من برو کنار، برو کنار.", ...ادامه مطلب
وقتی بچه بودم، بینهایت دوست داشتم زلزله رو تجربه کنم، دقیقا یکی از آرزوهام بود. هر چقدر هم که دوس داشتم، سرم نمیومد. یه بار یه زلزله پنج ریشتری اومد، حدود پنج سال پیش تو مشهد، که حدس بزنین من کجا بود, ...ادامه مطلب
رشته من نود درصدش توی آزمایشگاه میگذره. توی آزمایشگاههامون، توی هر دانشکدهای و سر هر درسی، مدام این اسلوب جمله تکرار میشه که «توی بقیه آزمایشگاهها توی بقیه کشورها از .... استفاده میشه، ما چون بو, ...ادامه مطلب