باغ گیاه‌شناسی

ساخت وبلاگ

خیلی بامزه است، ولی من از یکی دو هفته پیش دچار یک انقلاب روحی شدم؛ با غذام سالاد می‌خورم و عصرها می‌رم قدم می‌زنم. می‌فهمم مکانیسم پایه‌اش چیه، ولی دقیقا شاید نتونم توضیح بدم. گاهی اوقات با خودم به یک تعادلی می‌رسم و وقتی به اون تعادل می‌رسم، حفظ کردنش راحته نسبتا. چرخه‌ای از اعتماد به خودم و حفظ کردن اون اعتماده. وقتی اشتباهی می‌کنم، تنها کاری که باید کنم، اصلاح کردنش در لحظه است. تلاش می‌کنم سختی‌های موقت روی سبک زندگی‌م تاثیر نذارند و طوری نشه که هر چیزی یکم سخت شد، من رهاش کنم.

حالا شاید بگید یک سالاد خوردن و قدم زدن که این حرف‌ها رو نداره، ولی در زندگی من این‌قدر تغییر بزرگیه که تو جشن تولد همکلاسی‌م نشسته بودم از این تغییرات می‌گفتم و دوست‌هام مبهوت مونده بودند کاملا. کامیلا طوری رفتار می‌کرد انگار دخترش ترک اعتیاد کرده.

یک تغذیه‌شناس/دان فلانی توی یوتیوب هست که در واقع این تغییرات من از اون شروع شد. این شکلی بود که لازم نیست چیزی از غذات کم کنی، فقط اگه می‌بینی چیزی کم داره، بهش اضافه کن. نمی‌دونم جمله‌ی به این سادگی‌ای چطور چنین تاثیرات عمیقی روی من داره :)) خلاصه ولی توی هتل که بودیم، من صبح‌ها در کنار چرت‌و‌پرت‌های محبوبم، سالاد میوه هم برمی‌داشتم. به قول زهرا هم درسته که کم کردن از چیزهای مضر مستقیم توی این توصیه نیست، ولی برای این که جا برای سالاد میوه داشته باشم، باید کم‌تر هم از چرت‌و‌پرت‌هام می‌خوردم. به مرور زمان این به رسید که از این سالادهای آماده می‌گرفتم و به مزه‌شون و حضورشون عادت کردم. 

قدم زدن از اون‌جا شروع شد که برای هوا خوردن رفته بودیم توی باغ گیاه‌شناسی کنار خوابگاه و من فکر کردم لعنت بر من اگه این سال‌ها بگذره و من هزار بار این‌جا قدم نزنم. قدم زدن سخت‌تر از سالاد خوردنه، چون باید وقتی می‌رسم خونه، با نفس اماره‌ام مقابله کنم و باز برم بیرون، ولی تا الان تونستم انجامش بدم.

کاملا یهویی دلم خواست از این‌ها بنویسم. درسته که تازه است، ولی هر بار که وسط درخت‌ها تنها راه می‌رم، در کنار تمام غم‌هایی که توی دلم هست، خوشحال می‌شم یکم، که فرصت واقعا زندگی کردن بهم داده شد و دارم ازش استفاده می‌کنم.

من این‌قدر این زندگی رو می‌خواستم عزیزم که باورت نمی‌شه. این‌قدر احساس ته دلم دارم که برای پردازش کردنشون باید واقعا هزار بار توی این باغ قدم بزنم. این‌قدر دلم می‌خواست از مترو استفاده نکنم، این‌قدر دلم جنگل می‌خواست، خونه‌ی خودم، دعوت کردن بقیه و آشپزی کردن براشون. آشپزی کردن برای خودم. 

معمولا دستور پخت‌هایی که توی پینترست می‌بینم و نیازی به فر ندارند، ذخیره می‌کنم و درست می‌کنم. هی آشپزی‌م داره بهتر می‌شه. هی چیزهای جدید می‌شناسم. ما توی خونه‌مون رژیم غذایی خیلی گسترده‌ای نداشتیم و منم کاملا از همه‌جا پرت بودم و در نتیجه مثلا سبزی‌ها رو تقریبا اصلا نمی‌شناسم. دیروز می‌خواستم پنیر و گوجه و خیار بخورم و به پرهام می‌گفتم نمی‌دونم این چیز سبز شبه‌خیاری که گرفتم، واقعا خیاره یا بادمجون سبزه، و پرهام پرسید آیا منظورم کدو سبزه، و رفتم سرچ کردم و بله، اشتباهی به‌جای خیار، کدو سبز گرفته بودم. این هم از اولین برخورد من و کدو سبز. در واقع احتمالا کدو سبز دیده بودم و فکر می‌کردم رنگ دیگه‌ی بادمجونه.

امروز هم داشتم یک دستور پخت جدید رو می‌دیدم و از Ginger (زنجبیل) استفاده کرده بود و من رفتم سرچ کردم و فهمیدم این چیزهای خاکی که هی توی فروشگاه می‌بینم، زنجبیل‌اند. شناختن این چیزها به شکل عجیبی من رو خوشحال می‌کنه. شاید چون احساس جا افتادن بهم می‌ده.

و همینطور آریا و کاتلین...
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 105 تاريخ : شنبه 1 بهمن 1401 ساعت: 20:53