Proper adult بودن و دیدن گذر زندگی

ساخت وبلاگ

باید این هزارمین پست این‌جاست. همم. می‌خواستم بگم جالبه، ولی واقعا نیست.

امروز رفتیم دریاچه. تصوری که توی ذهنم بود، قدم زدن برای دو ساعت و بعد قایق‌سواری بود. ولی رفتیم و چون دو قطره بارون روی صورتمون نشست، مستقیم از اتوبوس پیاده شدیم و رفتیم یک کافه کنار دریاچه. جای قشنگی بود. بعدش که بارون بند اومد -اسمش حتی بارون نبود، وارش شاید- شروع کردیم به قدم زدن. 

دوست دارم ببینم این داستان به کجا می‌رسه. سخته توضیح دادنش. این که به یک فردی که دوست نزدیک نیست، احساس رومانتیک نداشته باشی، ولی اهمیت بدی و از هم‌نشینی باهاش عمیقا لذت ببری. تلاش نمی‌کنم جهتی بهش بدم، شکلی ازش بسازم، یا شتابش بدم. فکر می‌کنم درسم رو یاد گرفتم و می‌ذارم این چیزها مسیر خودشون رو برن. تو هم در نهایت انسانی هستی که چیزهای زیادی نمی‌دونه. 

این حرکت رو دارم و داره که ارتباط چشمی با کسی برقرار می‌کنی و لبخند می‌زنی و چشمت رو سریع باز‌و‌بسته می‌کنی. یک حالت reassurance داره که حواس طرف مقابل بهت هست و دنیا در این لحظه زیباست. ته ذهنم به این فکر می‌کنم که واژه‌های محدودی برای تعریف روابط بین انسان‌ها هست. شاید درستش هم همینه.

عصر که رسیدم خونه، خوابیدم، بعدش بلند شدم و غصه خوردم که چند روز دیگه از این‌جا می‌ره. بعدش تلاش کردم فکر نکنم و فکر نکردم. رفتم پیش انوجا و یکم حرف زدیم و فکر کنم اونم برام غصه خورد. 

با پگاه چند وقت پیش ویدئوکال داشتم و از اتفاقات این چند وقت حرف می‌زدم و می‌گفت مثل مجری خبر زندگی‌مون رو ردیف می‌کنیم. بدون ذره‌ای هیجان. فکر کنم احتمالا چون تا الان این رو یاد گرفتیم که چیزها می‌گذره و این‌ها همه‌اش زندگی و تجربه است.

و این‌طوری نیست که احساسی نداشته باشم؛ ولی احساسات اون‌طوری نیستند که قبلا بودند. رنگ می‌دن به چیزهای توی ذهنم، حسشون می‌کنم، ولی همین. به بیرون سرایت نمی‌کنند. امروز با یک بچه‌ی سه چهارساله توی اتوبوس دوست شدم و حسابی خندوندمش و هم‌زمان داشتم به Saturn گوش می‌کردم. ازم پرسید Wie heißt du و با لهجه‌ی آلمانی گفتم سارا. بعدش از اتوبوس پیاده شدم و شب بود و تا مرز گریه رفتم. همین‌طوری در طول روز پخش‌اند و منم حضور این شکلی‌شون رو توی زندگی‌م دوست دارم.

باید تزم رو بنویسم و ته دلم خیلی استرس دارم. سوپروایزرم کمی بهم فشار میاره و احساس ناکافی بودن دارم. با هیچ‌کس هم راجع بهش حرف نمی‌زنم، چون اون‌قدر مسئله‌ی پیچیده‌ای نیست، ولی حرف نزدن راجع بهش باعث می‌شه ته دلم بمونه و خوابم پریشون بشه.

‌خیلی خوشحالم که با خودم obsessed نیستم. شاید در نگاه اول به نظر نیاد، ولی این طرز تفکر که تو صرفا جزء کوچکی از این دنیا هستی و می‌تونی از تماشای همه‌ی این دنیا لذت ببری، آرامش‌بخشه.

اتاقم به هم‌ریخته است و باید برای فردا آماده بشم و این‌طوری نیست که دقیقا procrastinate کنم -این کاری بود که در دو ساعت گذشته داشتم می‌کردم- ولی ذهنم کاملا در یک دنیای دیگه است و حتی نمی‌فهمم کجا. حدودا بیستمین باریه که دارم به Promise گوش می‌دم، و فکر کنم خوشحالم که نگاه جدیدی به زندگی دارم به صورت کلی. 

آخر اینکه ارغوان خیلی خیلی شیرینه و من غم زیادی رو دارم ته ذهنم خاک می‌کنم که ایران نیستم و بزرگ شدنش رو نمی‌بینم. که هنوز بغلش نکردم و خندیدنش رو از نزدیک ندیدم. 

و همینطور آریا و کاتلین...
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 16 تاريخ : دوشنبه 14 اسفند 1402 ساعت: 15:41