باید این هزارمین پست اینجاست. همم. میخواستم بگم جالبه، ولی واقعا نیست. امروز رفتیم دریاچه. تصوری که توی ذهنم بود، قدم زدن برای دو ساعت و بعد قایقسواری بود. ولی رفتیم و چون دو قطره بارون روی صورتمون نشست، مستقیم از اتوبوس پیاده شدیم و رفتیم یک کافه کنار دریاچه. جای قشنگی بود. بعدش که بارون بند اومد -اسمش حتی بارون نبود، وارش شاید- شروع کردیم به قدم زدن. دوست دارم ببینم این داستان به کجا میرسه. سخته توضیح دادنش. این که به یک فردی که دوست نزدیک نیست، احساس رومانتیک نداشته باشی، ولی اهمیت بدی و از همنشینی باهاش عمیقا لذت ببری. تلاش نمیکنم جهتی بهش بدم، شکلی ازش بسازم، یا شتابش بدم. فکر میکنم درسم رو یاد گرفتم و میذارم این چیزها مسیر خودشون رو برن. تو هم در نهایت انسانی هستی که چیزهای زیادی نمیدونه. این حرکت رو دارم و داره که ارتباط چشمی با کسی برقرار میکنی و لبخند میزنی و چشمت رو سریع بازوبسته میکنی. یک حالت reassurance داره که حواس طرف مقابل بهت هست و دنیا در این لحظه زیباست. ته ذهنم به این فکر میکنم که واژههای محدودی برای تعریف روابط بین انسانها هست. شاید درستش هم همینه. عصر که رسیدم خونه، خوابیدم، بعدش بلند شدم و غصه خوردم که چند روز دیگه از اینجا میره. بعدش تلاش کردم فکر نکنم و فکر نکردم. رفتم پیش انوجا و یکم حرف زدیم و فکر کنم اونم برام غصه خورد. با پگاه چند وقت پیش ویدئوکال داشتم و از اتفاقات این چند وقت حرف میزدم و میگفت مثل مجری خبر زندگیمون رو ردیف میکنیم. بدون ذرهای هیجان. فکر کنم احتمالا چون تا الان این رو یاد گرفتیم که چیزها میگذره و اینها همهاش زندگی و تجربه است. و اینطوری نیست که احساسی نداشته باشم؛ ولی احساسا, ...ادامه مطلب
دوست دارم بنویسم، ولی زندگی سریع و شدید میگذره و من همیشه overwhelmedام. احساسات دیگه قاطیش. ادعا کردم که باهوشم و زندگیم رو خوب هدایت میکنم، و چالشهای جدید و سختتر پیدا کردم. امشب تنهام و دارم چتهای قدیمی رو میخونم. در حد شش هفت سال پیش. جالبه که خیلی هم فرق نکردم. جالبه که زندگی چقدر حجیمه. چقدر اتفاقات کوچک و بزرگ دیدم. چقدر آدمهای زیادی رو شناختم و بهنسبت به آدمهای زیادی نزدیک و ازشون دور شدم. تا چند ماه پیش بابت این ناراحت بودم. اصلا هم ایدهای ندارم که دقیقا چرا من اینقدر tuover rate بالایی دارم، چون واقعا هم انسان بدی نیستم، ولی خب الان حس بدی بابتش ندارم. حداقل الان، کینهای از کسی توی دلم نیست. میتونم قدر اوقاتی که داشتیم، بدونم. ته ذهنم فکر میکنم یک روز شاید این چیزهای کوچک رو برای یک نفر تعریف کنم. دارم یک قسمتهایی از Young Royals رو دوباره میبینم. از اون سریالهایی نبود که یاد و خاطرهاش باهام بمونه. ولی الان احساساتی که بهش داشتم، یادم میاد. چتهامون رو میخوندم و اصلا یادم نبود واقعا نمیذاشتم بخوابه. همیشه دلم میخواست بیشتر باهاش حرف بزنم و بچهسالتر از این بودم که بذارم انسانها راحت زندگی کنند. من احتمالا حتی ده درصد زندگیم هم یادم نیست و همون حدودا ده درصد هم نمیتونم کامل پردازش کنم. بهم چند بار گفت که فکر میکرده که من attractiveام. طوری رفتار میکنه که انگار واقعا اینطور فکر میکرده. عجیب و غیرمنتظره بود برام. صفتی نیست که من از بقیه توقع شنیدنش رو داشته باشم. توقع نداشتم بهم فکر یا توجه کنه. نمیدونم مینویسم که به چی برسم. به این فکر میکنم که در عین انسان نرمال و متوسطی بودن، زندگی جالبی داشتم تا الان. اتفا, ...ادامه مطلب
من قبلا خیلی متمدنانه و فلان میگفتم درسته که من به اسلام اعتقاد ندارم ولی مسلمانان روی چشمم جا دارند و فلان. حالا نه با این شدت، ولی کلا خیلی مهربان و باز بودم. الان دیگه نمیتونم. واقعا آخرای صبرمه. حتی مامانم دیشب وسط جاده شالش رو درآورده بود که برای اون واقعا اولین باره. مامانم تنها لینک من به اسلام بود. افراد مذهبی خار توی چشمم نیستند، ولی تلاش برای ترویج اسلام روانیم میکنه. این تلاش اولیهشون برای نشان دادن اسلام بهعنوان دین مهربانی و حرکت تدریجیش به سمت سرکوب زنان و اندیشهی آزاد ته ذهنم نقش بسته. این چند روز یاد زهرا افتادم باز و دوباره نفرت اومد به قلبم. که هر بار راجع به ایران حرف میزدیم، با جدیت تمام میگفت که نه، اوضاع چندان هم بد نیست و همین ایتالیا اصلا اقتصادش افتضاحه و فلان. من واقعا مینشستم فکر میکردم آیا درست یادم میاد یا نه. فکر میکردم شاید من اصلا اشتباه یادمه و شاید اصلا فقط توی ذهن من اینطوری بوده. اینطوری با قطعیت حرف میزد. میگفت که مشکلات ایران و آلمان فقط متفاوتاند، وگرنه ایران بدتر نیست که. هی فکر کردم و آخرش هنوز نتیجه همون بود. احساس gaslight شدن میکنم راجع به اون موقع. هی تلاش کردم بگم این اوضاع عادیه، که نبود. با هیچ متر و معیاری نبود. فکر میکنم مشکل مهاجرت همینه. هیچوقت هیچجا همهچی برای یک ثانیه هم کامل نیست. توی ذهنم از اون طرف این صدا هست که میگه که یک سال خوب بود، خوش گذشت، حالا دیگه برگشتیم خونه و بیا دیگه نریم، همهچی اینجاست. از اون طرف دلم برای رفاه و آرامش تنگ شده و گذشتن ازشون برای من سخته، مخصوصا آرامشش. بخوانید, ...ادامه مطلب
یک تیشرتش رو برای خودم برداشتم، که خاکستری تیره است، و روش بزرگ نوشته ROCK. بهم میاد، و قرار شد که وقتهایی که قراره محکم و قوی باشم، بپوشمش. الان هم پوشیدمش، چون امشب میترسیدم، و غمگین بودم. قبل از, ...ادامه مطلب
پروردگارا , به زنان سرزمینم این درک و بصیرت را ببخش که خب لعنتیا , کی با کفش پاشنه بلند میاد مراقب آزمون باشه ؟!, ...ادامه مطلب
می دونی , من از دسته بندی کردن آدما چندان خوشم نمیاد. منظورم اینه که مثلا اکثر مردم , دخترا رو به دو دسته ی "به خودشون نمی رسن" و"به خودشون می رسن " تقسیم می کنن و با همین فرمون میرن جلو , دسته ی اول درس خونن و بالعکس , دسته ی دوم سطحین , دسته ی اول , ...ادامه مطلب