دو روز پیش برگشتم و از اون موقع فقط یللی تللی. یک خاصیت واقعا جالبم در بزرگسالی همینه که وقتی دلم یللی تللی بخواد، یللی تللی میکنم. اصلا بحث این که حالا بیا مفیدش کن و اینها نیست. هرچی هم فکر میکنم، به نظرم کار اشتباهی نمیاد. وقتی میل بهتر بودن توت هست، یک چیزی، ولی وقتی تنها چیزی که دوست داری، اینه که به حال خودت باشی، چرا نباشم؟ خیلی کار خلاف زمانهای هست، و گاهی اوقات هم احساس گناه میگیرم، ولی خب به صورت منطقی مشکلی باهاش پیدا نکردم. چون میدونی، انگیزه یک بخشش ساختنیه و این رو قبول دارم، ولی اون میل بهتر شدن به نظرم باید از درونت بیاد. ترجیح میدم به حال خودم باشم و جهتی بهزور به خودم ندم، و تقریبا مطمئنم که وقتش که بیاد، میفهمم باید چی کار کنم. از ایران فرش آوردم و چندتا تابلو و کتاب و زیرلیوانی، و خونهام واقعا خونه شده. خدا رو شکر مریض هم شدم و یک بهانهی خوب برای ندیدن بقیه دارم. پرهام اون روز میگفت که اومدن به فرودگاه و براش هیچ مشکلی نیست و فقط بحث خواستن منه، که منم گفتم نه نه، دوست ندارم بیای و واقعا هم تصمیم خوبی گرفتم. من واقعا تحمل مردم رو توی فرودگاه ندارم. خودم قبل سفر استرس زیادی دارم و کلا انگار از نظر احساسی کرختم، و گریه کردن و ناراحتی بقیه کاملا غیرقابلتحملش میکنه. دفعهی اول که اومدم، تنهایی از گیت اول رد شدم و نمیدونستم که خانواده هم میتونند بیان و بعدش فهمیدم و به روی خودم نیاوردم. این دفعه هم بهشون نگفتم. فکر کنم هیچوقت نگم. ولی کمی بهتر شدم از نظر ارتباط با دیگران. مثلا بهنسبت قبل کمتر با بقیه بحث میکنم که آیا فلان چیز حق منه یا نیست توی رابطه. یک مثال خیلی خوب توی ذهنم بود از کارهای اخیرم که سازش بوده و متاسف, ...ادامه مطلب
اگه انسان روی نموداری از مودها بالا و پایین بره، من الان توی یکی از پایینترین نقاطشم. ذهنم آشفتهست و مدام کارهای جدید به ذهنم میرسه که باید انجام بدم. باید دنبال آزمایشگاه برای تز ارشدم بگردم، هنوزم دارم تلاش میکنم که هر روز Alberts عزیزم رو بخونم، باید سمینار پروژهی اولم رو آماده کنم. رسول بهم دیروز این ایده رو داد که میتونم آخر هفتهها برنامهنویسی کار کنم. همهی این چیزها فکرشون از یک طرف خوشاینده، چون من دوستشون دارم، ولی سرم شلوغ میشه و بعدش کلا نمیفهمم دارم چی کار میکنم. در کنار همهی فکرهای پیچیده باید حواسم باشه که کوهی از ظرف توی آشپزخونهام جمع نشه، که دیشب سر همین قسمتش رد داده بودم. خوبیم اینه که یک سیستم دارم که وقتی حس میکنم دارم overwhelmed میشم، متوقف میشم و دیگه به چیزی فکر جدی نمیکنم تا انرژی توم به اندازهای جمع بشه که بتونم از پس چیزها بربیام. دیشب هم رفتم توی تخت مچاله شدم و ساعت دوازدهونیم تونستم برم حمام و بعدش کوه ظرفی که جمع شده بود، بشورم. ساعت دو خوابیدم و سر کلاس سرم میرفت، و الان بهترم. میتونم فکر کنم، ولی برام عجیبه فکر این که قراره من همهی این کارها رو بتونم به صورت دیفالت انجام بدم و تازه روشون هم بذارم بعدا. حس میکنم اولش فقط اینقدر پیچیده به نظر میاد و بعدا کمکم آسونتر میشه و شاید یک روز واقعا دیفالتم بشه. امروز وشنوی و رسول برام یک دفتر آوردند با این طرح: This aunt runs on lots of love and coffee. و رسول از آمازون سفارشش داده بود، بهخاطر این که بهش گفتم زنداداشم حامله است :( بچهام :( بهم گفت که ارزونترین گزینه رو برام سفارش داده :( و من و وشنوی از اون طرف داشتیم یک کارت براش آماده میکردی, ...ادامه مطلب