خیلی میترسم. تا دو هفتهی دیگه باید تزم رو نهایی کنم، و هنوز دارم آزمایش انجام میدم. نمیدونم چطوری ممکنه آدم شش ماه کمتر از ده ساعت در روز کار نکنه، و همزمان احساس ناکافی بودن داشته باشه. البته که دومی به اولی میرسه. همیشه به خودم اعتماد دارم. فکر میکنم که باهوشم، تلاش میکنم، و شوق دارم. فکر میکنم که همینها کافیه و واقعا هم شاید باشه. صفاتی مثل وقتشناس و دقیق بودن برام کاملا جزئی و حاشیهای بودند. نکتهی جالب آزمایشگاه که من در یک هفتهی اخیر فهمیدم، اینه که همین صفاتاند که مهمتریناند. هرچقدر دقیقتر، وقتشناستر، و جزئینگرتر باشی، بهتر. فکر میکردم که من پتانسیل زیادی دارم و شاید هم داشته باشم. ولی بدون برنامهریزی قوی، تقریبا با اطمینان بالا میتونم بگم به جایی نمیرسم. فکر کردن به این نکته، در کنار حواسپرتی همیشگیم، واقعا شب سختی درست کرد. سوپروایزرم چند وقت پیش سر یک چیزی بهم گفت که باید متواضع باشم، و من از دستش عصبانی بودم، و این حرفش عصبانیترم کرد، چون به نظرم نامنصفانه بود. ولی حالا، با این که هنوزم عصبانی و شاکیام، فکر میکنم که شاید از این حرفش بتونم استفاده کنم. موضوع اعتمادم به خودم نیست دقیقا. شاید واقعا ته دلم خودم رو بهتر از بقیه میدیدم، و شاید این واقعا گناهه. به طرز عجیبی این چند روز خودم بودم. هرجا نخواستم مکالمهای رو ادامه بدم، ندادم. هرجا خواستم بحث رو به خودم بکشونم، کشوندم. هرجا خواستم حرف بزنم، حرف زدم و هرجا نخواستم، نزدم. مثل ساییدن این هولوگرمها (؟) با سکه است؛ منتظرم ببینم که چه شکلیام اگه همهی این فیلترها روم نباشه. ولی حس میکنم که چقدر سبکترم. واقعا بیستوسهسالگی تا حالا دهن من رو سرویس کرده بدون هیچ, ...ادامه مطلب
امروز فهمیدم که یکی از دانشجوهای دکترای آزمایشگاهمون اخراج شده و واقعا بندبند وجودم لرزید با این خبر. آکادمی واقعا شهرت خوبی نداره و من میدونستم، ولی هیچوقت از نزدیک ندیده بودم که چقدر میتونه وحشی باشه. که آدمی که صرفا هنوز به نتیجهای نرسیده، ولی تلاش کرده و عملکرد مناسبی داشته، بعد از پنج ماه اخراج میشه. برام واقعا دردناکه. برای من که حتی از این دانشجو خوشم هم نمیاومد، سخته تصورش. انوجا با یک فردی آشنا شده و حرف میزنه که خیلی فرد خوبی به نظر میاد. امروز وسط شوخی و خنده بهش گفتم که براش خوشحالم و امیدوارم خوب پیش بره. زندگی برای جفتمون سخت بوده و هست، ولی امیدوارم با تموم شدن زمستون، بهتر بشه. نمیدونم، گمونم این اینجا میمونه و بعدا میتونم داستانش رو کاملتر بگم. بهم نشون داد که داشته راجع به من باهاش حرف میزده و بعد از ذکر این نکتهی مهم که از ایرانم، گفته که I love her. :(. واقعا هم عاشق منه. هفتهی قبل اینقدر بد بود، اینقدر بد بود که نمیدونی. واقعا buout رو زندگی کردم. خیلی احمقانه است و نمیدونم کی یاد میگیرم از خودم درست و بهینه مراقبت کنم. واقعا سیستم مریضی برای کار کردن دارم. دیشب بعد از پارتی رفتم خونهی بنیامین. براش پنیر بردم بهعنوان چیز جدیدی که با هم امتحان کنیم و نون پخت و منم املت خودمون رو بهش یاد دادم. واقعا سرخ کردن رب و اضافه کردن تخممرغ خیلی چیز بدیهیایه، نمیدونم چرا به ذهنشون نمیرسه. Past Lives دیدیم و یک سری از آهنگهای تام رزنتال رو بهش معرفی کردم. وسط معرفی کردن، بهش میگفتم که من وقتی چهارده سالم بود It's OK رو کشف کردم. نه ساله که این آهنگ باهامه. بهش نگفتم ولی To You Alone رو ترم اول دانشگاه گوش میکردم. یادمه , ...ادامه مطلب
دارم تلاش میکنم بیشتر عصبانی بشم. نمیتونم دلیلش رو دقیقا توضیح بدم، ولی حس میکنم انسانها گاهی اوقات شایستهی تحمل شدن نیستند یا این که عصبانی شدن شاید اون لحظه رو سختتر کنه، ولی در نهایت زندگی رو بهتر میکنه. هنوز به مرحلهی نشون دادن عصبانیت نرسیدم، ولی به این نتیجه رسیدم که اولین قدم در این جهت همینه که به خودم اجازهی عصبانی شدن بدم. سر بعضی چیزها عصبانی شدن ساده است؛ امروز از دست همآزمایشگاهیهام عصبانی بودم که بلند روسی حرف میزنند. سر بعضی چیزها ساده نیست. تلاش کردم از دستش عصبانی باشم، ولی اینقدر هنوز دلیل هیچ کارش رو نمیفهمم که در نهایت از عصبانیت به سردرگمی و از سردرگمی به غم میرسم. یک بخشی از چیزها رو شخصی نکردن و اعتمادبهنفس داشتن شاید همین باشه؛ من همونقدر خودم رو دوست دارم که قبلا داشتم. تقریبا مطمئنم کار اشتباهی نکردم و همهی این ماجرا از بیفکری طرف مقابل میاد. نیازی به عصبانی بودن نمیبینم. من همینم که هستم، دنیا همینطوریه که هست و کسی به من قول محافظت شدن نداده (well ... داده، ولی به نظر میاد نمیشه اعتمادی کرد به این چیزها) و خلاصه، فقط غمانگیزه که من، اینجا، توی این موقعیت بودم. گفته بودم که از چیزهای باز بدم میاد. به زووور تلاش میکنم چیزها رو ببندم و اینم از چیزهاییه که دارم تغییر میدم. زندگی اینطوری کار نمیکنه انگار و closure حداقل زوری نمیاد. عاشق درس گرفتن از چیزهام. بدترین اتفاقات رو کمی روشنتر میکنه و بهشون یک فایدهای میده. نمیدونم اصلا اینجا درسی گرفتم یا نه. اصلا پیام کلیدی داستان رو نگرفتم و توی جزوهی خیالیم احتمالا فقط علامت سواله. شخصیتم رو تغییر داد و بستهتر و درونگراتر شدم. برای اولین بار، کمی بیا, ...ادامه مطلب
توی شهری که من زندگی میکنم، زمستون کلی اعتصاب رانندههای اتوبوس داشتیم. کل شهر هم برپایهی اتوبوس. واقعا دیوانهکننده بود گاهی. رانندهها حقوق بیشتر میخواستند و راهشون هم همین بود تا این که در نهایت هم فکر میکنم واقعا حل شد. البته من هیچوقت دنبالش نرفتم تا قطعی بدونم. توی این ماجرا برای من خیلی جالب بود که ببینم با وجود همهی غرها، کسی نمیاد بگه که خب "بیاید کار کوفتیتون رو انجام بدید و اینقدر نمکنشناس نباشید". واقعا مردم انگار پذیرفته بودند از اولش و اصلا همچین تفکری من ندیدم که زیبا بود. من از وقتی اومدم insecurity جدیدم این شده که میترسم کسی حس کنه من خودم رو میگیرم و اینها، چون واقعا خودم رو خیلی میگیرم گاهی ولی جزئی از شخصیتمه و نه ارمغان اونجا. این جوکها راجع به نژاد و لهجه و فلان رو میشنوم، واقعا فقط دیگه نمیتونم. اصلا نمیتونم توصیف کنم چقدر نمیتونم. امروز من به شکل حیرتانگیز و غمانگیزی با گوشیم بودم. یک توییت وسط هزاران توییتی که خوندم، از یک دختری بود راجع به باباش که از پنهان کردن پد و این کارها بدش میاد. بعد یاد مامان خودم افتادم که اصلا خوشش نمیاد پد جلوی چشم باشه حتی. باید توی کمد باشه. واقعا انسان فقط از خودش میپرسه که چرا؟ همیشه پد رو به صورت واضحی میبرم دستشویی از سر آسودگیطلبی و دیگه توی ذهنم نمیگنجه که الان چرا من باید بابت دیدهشدن با این جسم خجالت بکشم. بعضی اوقات به چشمم میاد چقدر شجاع شدم. آدم ته ذهنش فکر میکنه که داره فداکاری میکنه و چیزی هم عایدش نمیشه؛ بعدش میبینه که حرفش رو محکم و واضح میزنه و دیگه تایید شدن یا نشدن توسط بقیه اهمیت خاصی نداره. که توی چشم مزاحمهای خیابونی محتمل نگا, ...ادامه مطلب
من همین الان داشتم فکر میکردم و متوجه شدم کلید کلی در روند همهی آزادیهای کسبشده توی خانوادهی ما همین بوده که بعد از کلی مذاکرهی منطقی و دعوا و بحث بینتیجه، مامانم شانسی دیده یک خانوادهی دیگه روششون اصلا همونه و به آنی متحول شده. عصبانی نمیشم، فقط برام جالبه. دیشب خیلی بهم خوش میگذشت و با این حال دوقدمی این بودم که اسنپ بگیرم و برم، چون بار استرس نمیذاره چیز دیگهای هم حس کنم. کاملا میفهمم که از یک سنی به بعد تحملم برای استرس صفره. حاضرم از هر چیزی بگذرم تا نگران نباشم. دوست ندارم اینطوری باشم. اثرش رو روی زندگیم میفهمم کاملا. با پرهام که هستم، کوچکترین چیزها، مثل نگاه مردم یا زنگ گوشیم، تمرکزی برام نمیذاره. ترجیح میدم که کلا پیشش نباشم تا این که استرسش رو تحمل کنم. هیچوقت هم چیزی پیش نمیاد، کسی واقعا کاری نداره، ولی انگار توی ذهنم حک شده این چیزها. دوست ندارم اینطوری باشم و احتمالا تلاش کنم که نباشم. پروگرم من ارشد و دکترای پیوسته است. تا سه چهار سال دیگه نیازی نیست فکر پوزیشن باشم و واقعا خدا رو شکر. فکر پست گذاشتن توی لینکدین و این قبیل کارها روانیم میکنه. اصلا توی ذهنم نمیگنجه چرا من باید به بقیه خبر بدم؛ بذار صبح برم آزمایشگاه و شب برگردم. زندگی ایدهآل همینه. میبینی، خیلی اینرسی دارم و از تغییر و اضطراب و آشفتگی تا حد امکان دوری میکنم. ولی آدم که اینطوری دووم نمیاره. یک پناه کاذب پیدا کردم و فکر میکنم تا ابد حفظم میکنه. دخترخالهام خیلی فرد جالبیه برام. کاردرمانی خونده و الان کلینیک خودش رو داره و حقوقش هم خوبه و زندگی خوبی داره کلا. از ازدواج خوشش نمیاد و بچهدار شدن براش کاملا منتفیه. با خانوادهاش زندگی میکنه و نقش خودش رو , ...ادامه مطلب
پارسال که من ایران بودم، موقعی که از میدون ولیعصر رد میشدیم، دو متر از پرهام فاصله میگرفتم و شالم که حتما از قبل روی سرم انداخته بودم. یک بار با BRT یک ایستگاه رفتم از سر ترس. یک نگرانی همیشگی بود. پریروز از اونجا سه بار رد شدیم. سه بار گفتند "خانوم شالت رو بنداز" و هر سه بار توجهی نکردم. یک بار گفتم مرسی، یک بارش چیزی نگفتم، یک بار بهش خیره شدم. برای مامان که تعریف کردم، از دستم حرص میخورد. بهش میگم واقعا چطور آدمی تمام اون اعتراضات رو از دست میده و در آسایش میخوره و میخوابه و زندگی رو میکنه و بعدشم که برمیگرده، حاضر نیست یک ذره شجاعت خرج کنه. من که ایران رو اینطوری ندیدم. من که همیشه ترسیدم و تحقیر شدم. چرا باید برگشت به اون وضع رو سادهتر کنم براشون؟ بخوانید, ...ادامه مطلب
روش حرف زدنم اینطوریه که توی جمع یک سوال میپرسم و به جواب بقیه گوش میدم و احتمالا بهخاطر پرهام هم همچین چیزی توم نهادینه شده، چون هی باید سوال میپرسیدم. خوشم میاد که همه توی جمع حرف بزنند و بحث کنیم راجع به موضوعات مختلف. یک بار از بقیه پرسیدم که چه چیزی رو راجع به شخصیت هم تغییر میدن اگه بتونند. وقتی از رسول راجع به خودم پرسیدم واقعا بامزه شد، چون قشنگ میفهمیدم اول جوابش داره تلاش میکنه مهربون باشه و هی با رسیدن به ته لیستش (توجه کنید که لیست، یکی دوتا نیود)، از فکر کارهای من خشنتر میشد. چیزی که از بین حرفهاش برام جالب بود. این بود که میگفت خیلی بقیه رو قضاوت میکنم. اون موقع میگفتم آره. ولی اشکال نداره. امروز خیلی بیهوده و خسته بودم و آخر شب داشتم این کانال توییتر شریف رو میخوندم، و یهو به چشمم اومد این قضاوت کردنی که رسول میگفت. راجع به هر چیز کوچکی که هیچ ربطی به بقیه نداره. نمیدونم، دلم خواست کمتر به بقیه سر این که چطور زندگی میکنند، گیر بدم. یک آهنگ هندی هست که راجع به یک پسر باکمالاته که هرچی بگی داره، فقط یک نقطه ضعف هست راجع بهش، که رقص بلد نیست. بعد یکی اومده بود می گفت فکر کن جامعه ات چه شکلی باشه که از بین این همه نکات مثبت، فقط عیبت به چشم بیاد. بخوانید, ...ادامه مطلب
قشنگ انگار خودم رو چشم زدم :)) اینقدر خسته و نیازمند آخر هفتهام که نمیدونی. بیشتر از یک ساعت توی یوتیوب بودم و حتی عذاب وجدان ندارم. دلم میخواست به حال خودم باشم. اینجور وقتهائه که انسان با خودش فکر میکنه من اگه اینجا توی خودم فرو برم، هیچکس نیست که بیرون بکشتم. یک مفهوم احتمالا نسبتا معروفی هست که باید یک آدم داشته باشی توی زندگیت که نصفهشب هم بهش نیاز داشتی، باشه برات. بعد شاید فکر کنی واقعا انسان کلا شاید سه چهار بار در زندگیش نصفهشب به کسی نیاز داشته باشه، ولی من نمیدونم یک زمانی چه سبک زندگیای داشتم که هر هفته یک نصفهشب در غم کاملا غرق بودم. فکر کنم فکر این که اگه غرق بشم، هیچکس نیست که نجاتم بده، چنان وحشتی به دلم مینداخت که واقعا غرق میشدم. الان این شکلی نیست. من توی خودم غرق بشم، میدونم حداقل یک نفر میفهمه. میدونم حتی اگه من زندگی رو رها کنم، زندگی به من چنگ انداخته. من واقعا زندگی علمیم از اینجا شروع شد. باورت نمیشه توی این مدت چه همه چیز یاد گرفتم، چقدر دانشگاه برام مفید بوده، چقدر شوق یاد گرفتن بهم برگشته. مشکلم این بود که توی ایران هی صرفا میخوندم و هیچ کار تحقیقاتیای نمیکردم تقریبا که این باعث میشد اصلا نفهمم پژوهش یعنی چی. الان که میفهمم چه شکلیه، که هر چقدر میتونی سوال میپرسی و شک میکنی و راه خلق میکنی و همکاری میکنی، شیفتهشم. واقعا شیفتهشم. من واقعا عیبهای زیادی دارم، ولی روی این شک ندارم که لایق اینجا بودنم. نه از نظر زندگی، هر کس لایق راحت زندگی کردنه، ولی از نظر علمی. الان یک بزرگسال محسوب میشم. یعنی باورت نمیشه، ولی واقعا مسئولیتپذیرم. حواسم هست چی توی یخچالمه که تا قبل از خراب شدنش بخورمش. هنوزم سالاد, ...ادامه مطلب
بالاخره خونهی خودمم و دقیقا به همون خوبیه که فکر میکردم، فقط وان نداره که حالا فدای سرش. ذهنم هزار جا هست و مثلا ششصد جاش به مهاجرت مربوطه. اتاقمم هنوز خیلی کار داره برای انجام دادن، ولی ساعت یکه و منم فردا کلاسهام شروع میشه. سوال پیش میاد که خب اینجا دارم چه غلطی میکنم پس. نیاز به نوشتن داشتم. اینجا واقعا خیلی قشنگه. توی راه قطار از یک جاهایی رد شدیم که اصلا نمیدونی؛ محشر بود. پر از درخت بود، هوا کل مدت ابری بود، توی پنجره حل شده بودم. توی کل راه همه باهام خیلی مهربون بودند و کمکم میکردند. اینجا گاز برقی به قابلمه و ماهیتابهام نمیخورد و وقتی توی گروه خوابگاه گفتم، پنج دقیقه بعدش یک قابلمه داشتم. زبالهها رو فعلا توی یک پلاستیک گذاشتم که بعدا ببینم سیستم جدا کردنشون چطوریه. یکی از آشناهای ایرانی اینجام برام بلیط قطار رزرو کرد و جدا از اون چون یکشنبه بود و مغازهها تعطیل، از قبل برام لازانیا و تن ماهی آماده و یک چیزی شبیه خامه شکلاتی گرفت که خوشمزه است. من تلاش کردم توقعات بالایی نداشته باشم. فکر کنم منطقی هم باشه. همین روز اول قطارم سی و پنج دقیقه تاخیر داشت، ولی کلا فکر میکنم اینجا قراره بالاخره فرسوده نباشم. تازه به ذهنم رسید که یکی از دلایلی که از روابط اجتماعی دارم فرار میکنم، اینه که چیزی بهم میدن که من اصلا حتی دنبالش نیستم و برام مهم نیست. چیز مشخصی نیست، فقط اگه مثلا قراره ایکس بدی و ایگرگ بگیری بهجاش، من ایکس ندارم یا کم دارم که هیچی، به ایگرگ هم علاقهای ندارم. صرفا دارم انجامش میدم تا عذاب وجدان نداشته باشم. فریبا امروز میگفت کاش قبل از رفتنم با هم رفته بودیم بیرون و من فکر میکنم خداحافظی وقتی معنی میده که اون فرد یکم از قبل ت, ...ادامه مطلب
یک تیشرتش رو برای خودم برداشتم، که خاکستری تیره است، و روش بزرگ نوشته ROCK. بهم میاد، و قرار شد که وقتهایی که قراره محکم و قوی باشم، بپوشمش. الان هم پوشیدمش، چون امشب میترسیدم، و غمگین بودم. قبل از, ...ادامه مطلب
با دختری که توی اتاق روبهرویی فیزیک هستهای میخونه، توی آشپزخونه حرف میزدم و یه جاش گفت «آدم مگه چقدر زندهاس که چیزی رو که دوست نداره بخونه؟» و یه لحظه خوشحال شدم. مثل همون موقع که با زهرا نشستیم , ...ادامه مطلب
واقعا هر وقت یه نفر میگه «قدیما مردم خیلی سالمتر بودند و آمار مرگ و میر خیلی کمتر بود» میل عمیقی پیدا میکنم که آرزو کنم که کاش یه تب طاعونی چیزی بیاد، یا دو سهتا بچه رو بر اثر بیماری از دست بده، , ...ادامه مطلب
داشتم با مهرسا تلفنی حرف میزدم، و یه جاش ازم پرسید که "تو وقتی میری مدرسه، به دوستات چی میگی؟" من هم در راستای روحیات لطیفی از یک کودک شش ساله توقع داشتم، گفتم که "میرم به دوستام سلام میکنم، ازشون میپرسم حالشون چطوره، بهشون میگم که چقدر دوسشون دارم، تو به دوستات چی میگی؟" و گفت که "من میگم سلام، از جای من برو کنار، برو کنار.", ...ادامه مطلب
این گفته که «خوب شد که اینترنت, رو قطع کردند، چون داشتیم بیشازحد وابسته میشدیم و حالا میتونیم کنار هم وقت بگذرونیم ^_^» برای من شبیه به این میمونه که قحطی بیاد و یه نفر بگه «خوب شد که غذا نیست دیگه, ...ادامه مطلب
رشته من نود درصدش توی آزمایشگاه میگذره. توی آزمایشگاههامون، توی هر دانشکدهای و سر هر درسی، مدام این اسلوب جمله تکرار میشه که «توی بقیه آزمایشگاهها توی بقیه کشورها از .... استفاده میشه، ما چون بو, ...ادامه مطلب