خیلی میترسم. تا دو هفتهی دیگه باید تزم رو نهایی کنم، و هنوز دارم آزمایش انجام میدم. نمیدونم چطوری ممکنه آدم شش ماه کمتر از ده ساعت در روز کار نکنه، و همزمان احساس ناکافی بودن داشته باشه. البته که دومی به اولی میرسه. همیشه به خودم اعتماد دارم. فکر میکنم که باهوشم، تلاش میکنم، و شوق دارم. فکر میکنم که همینها کافیه و واقعا هم شاید باشه. صفاتی مثل وقتشناس و دقیق بودن برام کاملا جزئی و حاشیهای بودند. نکتهی جالب آزمایشگاه که من در یک هفتهی اخیر فهمیدم، اینه که همین صفاتاند که مهمتریناند. هرچقدر دقیقتر، وقتشناستر، و جزئینگرتر باشی، بهتر. فکر میکردم که من پتانسیل زیادی دارم و شاید هم داشته باشم. ولی بدون برنامهریزی قوی، تقریبا با اطمینان بالا میتونم بگم به جایی نمیرسم. فکر کردن به این نکته، در کنار حواسپرتی همیشگیم، واقعا شب سختی درست کرد. سوپروایزرم چند وقت پیش سر یک چیزی بهم گفت که باید متواضع باشم، و من از دستش عصبانی بودم، و این حرفش عصبانیترم کرد، چون به نظرم نامنصفانه بود. ولی حالا، با این که هنوزم عصبانی و شاکیام، فکر میکنم که شاید از این حرفش بتونم استفاده کنم. موضوع اعتمادم به خودم نیست دقیقا. شاید واقعا ته دلم خودم رو بهتر از بقیه میدیدم، و شاید این واقعا گناهه. به طرز عجیبی این چند روز خودم بودم. هرجا نخواستم مکالمهای رو ادامه بدم، ندادم. هرجا خواستم بحث رو به خودم بکشونم، کشوندم. هرجا خواستم حرف بزنم، حرف زدم و هرجا نخواستم، نزدم. مثل ساییدن این هولوگرمها (؟) با سکه است؛ منتظرم ببینم که چه شکلیام اگه همهی این فیلترها روم نباشه. ولی حس میکنم که چقدر سبکترم. واقعا بیستوسهسالگی تا حالا دهن من رو سرویس کرده بدون هیچ, ...ادامه مطلب
پریا خیلی سوپروایزر خوبیه. باهام مهربونه، بهم اعتماد میکنه، از بالا به پایین نگاه نمیکنه، هر ایدهای که میدم، منطقی بررسی میکنه و اگه خوب باشه استفاده میکنه، اگه نباشه میگه چرا نیست. گاهی اوقات کاملا آشفته است. من معمولا توی آزمایشگاه آشفته نمیشم، چون این تهش برای من یک روتیشنه، ولی برای پریا پروژهی دکتراشه. یکم میترسم با دیدنش. حجم کارهاش بهشدت زیاده. این حجم زیاد کارها هم مدلشون طوریه که چندان سریع نمیشه انجامشون داد. وسط کار کلی مشکل ریز و درشت پیدا میشه. پرهام میگه کار توی آزمایشگاه خیلی بهم میاد. واقعا هم یک سری ویژگیها دارم که بهم کمک میکنند. ولی بازم طول میکشه تا کاملا یک شخصیت پیدا کنم برای آزمایشگاه. راستش میتونم تصور کنم که حتی نسبتا زود بهش برسم. دیشب کلی وقت و انرژی گذاشتم برای عدسپلو درست کردن و معمولا خوشمزه میشه، ولی دیشب واقعا بد شد. یعنی قشنگ اشک توی چشمهام حلقه زده بود. نمیدونم چرا اینقدر درک و پذیرش این که نباید غذا رو رها کنی به حال خودش، برای من سخته. واقعا زندگی مجردی برای من تراژدیه گاهی. مثلا گوشت چرخ کردهی یخزده رو گذاشته بودم روی قابلمهی برنج که البته زیرش روشن نبود، فقط برنج داشت خیس میخورد. بعد اتفاقا با خودمم فکر کردم که خب این یخش باز میشه و میفته، ولی واقعا نمیدونم چه بخش دیگهای از مغزم گفت "نه، اوکیه، نگران نباش." که اصلا معنا نمیده، چون خب یخش باز میشه واقعا. این نوای درونی "اوکیه، نگران نباش." من واقعا باید یک جاهایی کنترل بشه. و بله، در نهایت هم واقعا گوشت چرخ کرده افتاد توی آب. خوشبختانه من یک بار دیگه هم آب توی گوشت چرخکردهام رفته بود و پخته بودمش و فهمیدم حداقل ظاهر و مزهاش که اوکیه, ...ادامه مطلب