هفته‌ای که عدس‌پلوم هیچ مزه‌ای نداشت و کشمش‌هاش سوخته بودند.

ساخت وبلاگ

پریا خیلی سوپروایزر خوبیه. باهام مهربونه، بهم اعتماد می‌کنه، از بالا به پایین نگاه نمی‌کنه، هر ایده‌ای که می‌دم، منطقی بررسی می‌کنه و اگه خوب باشه استفاده می‌کنه، اگه نباشه می‌گه چرا نیست. گاهی اوقات کاملا آشفته است. من معمولا توی آزمایشگاه آشفته نمی‌شم، چون این تهش برای من یک روتیشنه، ولی برای پریا پروژه‌ی دکتراشه. یکم می‌ترسم با دیدنش. حجم کارهاش به‌شدت زیاده. این حجم زیاد کارها هم مدلشون طوریه که چندان سریع نمی‌شه انجامشون داد. وسط کار کلی مشکل ریز و درشت پیدا می‌شه. 

پرهام می‌گه کار توی آزمایشگاه خیلی بهم میاد. واقعا هم یک سری ویژگی‌ها دارم که بهم کمک می‌کنند. ولی بازم طول می‌کشه تا کاملا یک شخصیت پیدا کنم برای آزمایشگاه. راستش می‌تونم تصور کنم که حتی نسبتا زود بهش برسم.

دیشب کلی وقت و انرژی گذاشتم برای عدس‌پلو درست کردن و معمولا خوشمزه می‌شه، ولی دیشب واقعا بد شد. یعنی قشنگ اشک توی چشم‌هام حلقه زده بود. نمی‌دونم چرا این‌قدر درک و پذیرش این که نباید غذا رو رها کنی به حال خودش، برای من سخته. واقعا زندگی مجردی برای من تراژدیه گاهی. مثلا گوشت چرخ کرده‌ی یخ‌زده رو گذاشته بودم روی قابلمه‌ی برنج که البته زیرش روشن نبود، فقط برنج داشت خیس می‌خورد. بعد اتفاقا با خودمم فکر کردم که خب این یخش باز می‌شه و میفته، ولی واقعا نمی‌دونم چه بخش دیگه‌ای از مغزم گفت "نه، اوکیه، نگران نباش."  که اصلا معنا نمی‌ده، چون خب یخش باز می‌شه واقعا. این نوای درونی "اوکیه، نگران نباش." من واقعا باید یک جاهایی کنترل بشه. و بله، در نهایت هم واقعا گوشت چرخ کرده افتاد توی آب. خوشبختانه من یک بار دیگه هم آب توی گوشت چرخ‌کرده‌ام رفته بود و پخته بودمش و فهمیدم حداقل ظاهر و مزه‌اش که اوکیه، بنابراین دیگه فرض گرفتم اشکال نداره. 

یک بار چند وقت پیش با غرور و افتخار گفتم این بارون و برف و هوای سرد و تاریک روی من اثری نداره و هیچ مشکلی ندارم. از اون موقع دقیقا به سمت افسردگی فصلی پیش رفتم. صبح‌ها مخصوصا اصلا وضعیت خوبی ندارم. هوا کاملا تاریکه و طلوع خورشید تا هشت‌و‌نیم صبح هم پیش رفته بود. یعنی من ساعت یک ربع به هشت از خونه می‌اومدم بیرون و دقیقا شب بود. این‌قدر همه‌چی غم‌انگیز بود که خنده‌ام می‌گرفت. امروز و دیروز بعد از بیدار شدن آهنگ گذاشتم که خونه ساکت نباشه و بهتر شد واقعا. هی قربون صدقه‌ی خودم می‌رفتم و می‌گفتم "تو فقط بیدار شو و برو سر کلاس، بقیه رو ببینی، حالت خوب می‌شه." و خب واقعا هم همین‌طوری می‌شه، ولی بازم صبح‌ها سخت‌اند.

من واقعا توی مهربون بودن با خودم خوبم. فکر می‌کنم واقعا تعادل خوبی دارم و در هر شرایطی می‌تونم تا حدی مراقب خودم باشم. از این ویژگی‌م خیلی خوشم میاد.

یا مثلا در عین این که دارم تلاش می‌کنم زیاد درس بخونم، هر وقت حالم خوب نیست و نیاز دارم استراحت کنم، وقتی فکر مجبور کردن خودم به درس خوندن توی ذهنم میاد، می‌گم "وا، چرا‌ خب؟" چون برام انگار عجیب شده که وقتی اولویت این شکلی دارم، به درس خوندن ارزش بیش‌تری بدم، و من دقیقا دلم همچین چیزی می‌خواست. انگار ذهنم بالاخره می‌فهمه جای هر چیزی کجاست.

نه این که من در کم‌بود امکانات دقیقا بزرگ شده باشم، ولی گاهی اوقات به چشمم میاد که چقدر خیلی از بچه‌های کلاسمون در شرایط بهتر از من زندگی کردند. دستشون راحت به چیزها می‌رسیده، کم‌تر مجبور بودند سر چیزهای بدیهی درگیر باشند، سفر به یک کشور دیگه یا کارآموزی و مدرسه‌ی تابستونی براشون چیز بزرگی نبوده. حسودی‌م نمی‌شه، ولی می‌تونم ببینم چطوری آموزش بهتر تاثیر گذاشته. داشتیم امروز راجع به پروگرم‌هایی که بهشون اپلای کردیم، حرف می‌زدیم و می‌دیدم بحث application fee (پولی که بعضی دانشگاه‌ها برای بررسی پرونده‌ات می‌گیرند) باعث می‌شد من کلا از خیر پروگرم بگذرم، و برای بقیه این بحث به این شدت مطرح نبوده. نمی‌دونم هیچ‌وقت اثر این کم‌بود امکانات از از زندگی‌م می‌ره یا نه.

چیزی که بهم کمک می‌کنه، اینه که از احساساتم زیاد به بقیه می‌گم؛ مثلا همین صبح‌ها، من تا ساعت هشت‌و‌ربع که کلاس شروع می‌شه، حداقل به نصف کلاس گفتم که حالم خوب نیست :)) این‌قدر هم غر می‌زنم که معمولا چاره‌ای براشون نمی‌مونه جز اهمیت دادن. اول چیزها سخته و سخت می‌مونه، ولی منم از اول راهنمایی تا حالا خیلی پیشرفت کردم توی حواسم به خودم بودن کمک گرفتن از بقیه.

و همینطور آریا و کاتلین...
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 98 تاريخ : پنجشنبه 13 بهمن 1401 ساعت: 23:55