زیرا که همگان مستحضرید که چقدر به تازگی عاقل و بزرگسال شدم.

ساخت وبلاگ

روزهایی بود که شبه دیوانه و شجاع و خودشیفته بودم و خدا می‌دونه که الان چقدر دوست دارم دوباره همون طوری باشم. همون قدر خودم رو دوست داشته باشم و فک کنم چقدر زیبا و بی‌همتام.

اوه، ولی صبر کن، من یه چیزی رو الان متوجه شدم؛ من تا حالا هزاران بار غر زدم راجع به این که بیان چرا قسمت دنبال‌کننده‌ها داره و فلان و بیسار و من هر وقت می‌بینم از دنبال‌کننده‌ها کم شده، حس می‌کنم کاملا مزخرف گفتم. ولی الان، در اعماق وجودم، دیگه چندان برام اهمیتی نداره. ینی الان زمان واقعا زیادی می‌گذره از موقعی که حتی چکش کردم. و نه مسلما فقط این‌جا. هر جایی. حتی وقتی متوجه می‌شم که زیاد محبوب و زیبا و فلان نیستم، بازم واقعا مهم نیست. یه جور صلح درونی، که طبیعتاً بی‌نهایت برای من یکی لذت‌بخشه. حنا یه بار بهم گفت که من سفید بردی‌ای و تیره‌ی ایمجین دراگونزی هستم و این دقیقا جزو قشنگ‌ترین تعریف‌هایی بود که من تو زندگیم شنیدم صرفا این که دیگه احتمالا این شکلی نیستم. برای تقریبا چار ماه، دختر هیجده ساله‌ای بودم که همیشه در حال گم شدنه، همیشه در تلاش برای پیدا کردن راه درست، هم literally، هم figuratively. و هر دوتاش مزخرفه. (و همچین دختری بودم که به دلیل ناآشنایی با سیستم اتوبوس‌های واحد تهران، دائما توسط رانندگان اتوبوس‌های واحد تهران مورد لعن و نفرین قرار می‌گرفت) دیگه زیاد نمی‌خوامش. می‌خوام نشانه‌هایی از یک جاده توی یک جنگل پیدا کنم. و می‌خوام حس کنم که پیدا شدن نزدیکه.

و همینطور آریا و کاتلین...
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 184 تاريخ : شنبه 18 اسفند 1397 ساعت: 17:30