غزل

ساخت وبلاگ
نوروز پارسال، من تقریبا کل مدت تو کتابخونه بودم. کتابخونه‌ی بی‌نهایت سخت‌گیری داشتم و این موقع، به خاطر اعتکاف، کتابخونه پر بود تقریبا. میزای کتابخونه دو نفره بود و من قبلش کناردستی نداشتم، ولی موقع اعتکاف نوروزی یه دختره اومد کنارم نشست.
اوایل زیاد توجهی بهش نداشتم. موقع درس که داشتم درس می‌خوندم، موقع زنگ تفریحش هم کلا با فرزانه بودم. تا این که دستش کتاب پیام‌های آسمان دیدم. تا الان، اون بزرگ‌ترین شوک زندگیم محسوب می‌شه. من اصن یادم نمیومد که ما پیام‌های آسمان داشتیم. مشخص شد که اسمش غزله، و نهمه. دوست داشتنی بود و حدودا چار روز اول، ینی می‌شه گفت تا دوم فروردین، درس خوند. بعدش دیگه خسته شد فک کنم. ینی مثلاً دو دقیقه‌ی اول زنگ رو می‌خوند، بعدش میومد با من حرف می‌زد. قابل تصور نیست که تو کتابخونه‌ای که مردم جرات نمی‌کردند به هم نگاه کنند، این حرف می‌زد. بعدش که متوجه شد که هر بار که حرف می‌زنه من کاملا رنگم می‌پره، وقتایی که حوصله‌اش سر می‌رفت، درس‌های من رو می‌خوند. ینی روی کتاب من خم می‌شد و همین طوری می‌خوند.
یه قانونی توی کتابخونه بود، که مثلاً پنج دقیقه و سه دقیقه و یک دقیقه مونده بود به زنگ درس، سرپرست مثلاً داد می‌زد پنج دقیقه و یک دقیقه و اینا، و موقع یک دقیقه همه باید سر جاشون نشسته باشند، وگرنه می‌رن میزای کنار سرویس بهداشتی، و طبیعتاً اون جا، جای خوبی برای تمرکز نبود. غزل، هر بار دیر می‌رسید، و واسه این که نره اونجا، روی زمین می‌خزید به سوی میزش :))
چیزای واقعا معدودی توی این دنیا وجود داشتند که من رو بیش‌تر از اون بخندونند. اونم تو اون شرایط روحی و با اون همه اضطراب. (و البته تقریبا چیزی وجود ندارد که بتونه من رو بیش‌تر مضطرب کنه)
روز آخر، من سرما خوردم و نتونستم ببینمش و یه نامه به فرزانه داد که بده به من. امروز نامه‌اش از لای دفترچه‌ام، افتاد بیرون.
صرفا دلم براش تنگ شد. 
و همینطور آریا و کاتلین...
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 178 تاريخ : چهارشنبه 4 ارديبهشت 1398 ساعت: 7:38