در ستایش اصالت.

ساخت وبلاگ

یکی از همکلاسیام اسمش امیرحسینه. با وجود این که به جز من صرفا نه نفر دیگه توی کلاسمون بودند، من تا دو هفته اول متوجهش نشده بودم. وقتی هم متوجهش شدم که از استاد زیست ترم یکمون بهترین سوال کل تاریخ آموزش زیست‌شناسی رو پرسید که «سلول بزرگ‌تره یا اتم؟». بعدش هم یه روز سر یه جریانی توی آزمایشگاه، مریم با حیرت و شگفتی بهم گفت که «سارا، می‌دونستی عکس پس‌زمینه گوشی امیرحسین خامنه‌ایه؟»، من هم طبعا کلا دیگه به دیده شک و تردید بهش نگاه می‌کردم بعد از اون ماجرا. مشخص شد که مذهبیه، و صرفا همین. فکر کنم تا آخر ترم یک این کل دیتای من بود. در حالی که من کل بچه‌های کلاس رو به اسم کوچک صدا می‌زنم، و همیشه تقریبا «سارا» خطاب می‌شم، امیرحسین همچنان یا می‌گه «خانم الف» یا «الف» :/ یا وقتایی که اسمم رو می‌گه، سریع تهش اضافه می‌کنه «الف». ینی تا حالا شاید با هم هزاران بار راجع به چیزای مختلف حرف زده باشیم، ولی همچنان از اسم کوچک برای هیچ دختری استفاده نمی‌کنه.

یه بار من و سروش و ماهان و امیرحسین توی کلاس بودیم و داشتیم وسایلمون رو جمع می‌کردیم که بریم، که امیرحسین سخن تاریخی دیگه‌ای گفت که «دیگه کسی نیست که به خدا اعتقاد نداشته باشه که، فوقش سر قیامت و اینا شک می‌کنند» و طبعا ما حدودا پنج دقیقه مجبور شدیم تمام تلاشمون رو بکنیم که منطقی و بدون تمسخر رفتار کنیم و با ملاحت بهش راجع به وجود افراد آتئیست آموزش بدیم. شاید حرفش به نظر لج‌درآر بیاد، ولی کاملا در کمال سادگی داشت این رو می‌گفت.

جدا از همه اینا به شدت بامزه‌اس و خدا می‌دونه که من چقدر از افرادی که می‌تونند بخندونتم، خوشم میاد و برخلاف جوی که از ازل توی دانشکده ما بوده که من چقدر باهوشم و چیزی نمی‌خونم و چقدر دستاوردهای گوناگونی داشتم، امیرحسین میومد و از اول می‌گفت که درس‌ها براش سخته، که نمی‌فهمه بعضی چیزها رو. چند روز پیش امتحان آزمایشگاه میکروبمون بود که به طرز عجیبی سخت بود. من با پگاه توی محوطه پردیس علوم و جلوی دانشکده زیست‌شناسی ایستاده بودم و مطابق معمول مسخره‌بازی درمیاوردیم، که دیدم امیرحسین بیرون اومد و وقتی من رو دید، یه لبخند زیبایی زد که طبق شناخت یک سال و نیمه‌ام، به این معناست که با یه چیز خیلی سختی مواجه شده و گند زده. و اومد سمتم و با همون لبخند زیبا و عمیق گفت «این چی بود واقعا؟». از اون موقع تا الان، هی فک کردم که من حتی با این بشر دوست صمیمی هم نیستم، صرفا همکلاسی‌هایی هستیم که از همکلاسی‌های عادی اندکی صمیمی‌ترند. ولی چقدر حتی با در نظر گرفتن این موضوع، بهم آرامش می‌ده بودنش. این که با وجود این که هیچ ویژگی خیلی چشمگیری نداره (هوش خیلی بالا، موفقیت تحصیلی شگفت‌انگیز، یا زیبایی فراتر از حد معمول) چقدر حضور عمیقی داره. برای منی که حتی باهاش چندان ارتباط ندارم. وجودش یادم میندازه که اشکالی نداره اگه چیز چشم‌گیری ندارم، باز هم اگر به اصل خودم وفادار بمونم، وجودم حک می‌شه توی این دنیا. احتمالا تاثیرم اونقدر خواهد بود که همکلاسی‌ای که اونقدرا هم باهاش برخورد ندارم، راجع بهم یک پست طویل بنویسه توی وبلاگش، اونم وقتی که دختر بیچاره فرداش امتحانی داره که براش نخونده. و گزارش کاری داره که همچنان کامل نیست و با کامل هم فاصله زیادی داره در واقع.

چند وقت پیش یه پستی داشتم راجع به این که اصلا با این کنار نمیام که خاص نیستم. و الی یه کامنت گذاشت و گفت که هر کس توی این دنیا رنگ خودش رو داره. من فک کردم که من نمی‌خوام رنگی باشم که هیچ‌کس حتی متوجه نبودش نمی‌شه. فرداش فک کردم که چرا، من دوست دارم سبز استدلری باشم. می‌دونم که دنیا بدون رنگ سبز استدلری، با دنیا با رنگ سبز استدلری، تفاوت‌های عمیقی داره.

و همینطور آریا و کاتلین...
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 195 تاريخ : پنجشنبه 26 دی 1398 ساعت: 11:16