'Cause I am done with my graceless heart

ساخت وبلاگ

من دوست دارم از روزهام بگم. دوست دارم بگم امشب خیلی گریه کردم، چون حس می‌کردم که انگار نباید کلا وجود داشته باشم. انگار که خواسته‌شده نیستم. همین‌طوری گریه می‌کردم و می‌دونی، ریشه‌های افسردگی هنوز توی من هست. من نمی‌تونم هنوز از پسشون بر بیام. و سر مهرسا داد زدم و فقط همه چی بدتر شد. مهرسا رفت و یکم بعدش برگشت و همین‌طوری نگران بهم نگاه کرد و پرسید که دارم چی کار می‌کنم. تلاش کردم که گریه نکنم و گفتم که هیچی. بعدش صداش زدم و گفتم که «ببخشید که سرت داد زدم.» و دست دادیم. یکم بعدش دوباره پیشم اومد و گفت که «سارا، ببخشید که خودکار بنفش رو روی میز کوبیدم.» و بازم دست دادیم. بعدش نشستیم به حرف زدن. که در واقع واقعا خسته‌کننده بود، ولی تونستم از پسش بر بیام. یکی از چیزهایی که درباره‌ی بچه‌داری گفته نمی‌شه، اینه که باید به مقادیر زیادی از چیزهای بی‌مزه که از نظر خود بچه واقعا بامزه است، گوش بدی. و بخندی.

فرزانه بهم گفت که چیزهای شگفت‌انگیزی رو درباره‌ی خودم پیدا می‌کنم. به نظرم یکی از چیزهای شگفت‌انگیز درباره‌ی من اینه که حضورم مطلوبه. یعنی حرف زدنم نه، کلا هیچی‌م نه، فقط این که جایی باشم. یا چیز شگفت‌انگیز بعدی اینه که من دوست دارم فکر کنم که احساسات و صحنه‌ها رو خوب توصیف می‌کنم. یعنی من همیشه فکر می‌کنم که فلان آهنگ به چه جایی می‌خوره، به چه کسی. مثلا این‌قدر امتحان کردم که می‌دونم آهنگ‌های The End of F*** World خیلی خیلی سخت توصیف می‌شه. توصیفش رو پیدا کردن، مثل فهمیدن طعم یک غذای هندی پر از ادویه برای کسیه که تا حالا فقط سفیده‌ی تخم مرغ خورده. دوست دارم که توصیف کنم و فرد مقابلم بفهمه که از چی حرف می‌زنم. به طور کلی تازگی‌ها از فهمیده شدن خیلی استقبال می‌کنم. 

یا مثلا من خیلی پر از امید و انگیزه‌ام. صبح‌هایی که دیر بیدار می‌شم، دوست دارم که خودم رو بکشم؛ واقعا می‌گم. دوست دارم داوطلبانه سرم زیر گیوتین بره. ولی یک ربع بعدش، بازم امیدوار می‌شم. بازم می‌تونم به خودم احساس نیمه‌مثبتی داشته باشم. و می‌دونی، من فکر می‌کنم که انسان واقعا بی‌اراده‌ایم. چند روز پیش ولی، یک کامنت برای زهرا گذاشتم و گفتم که از هر چهار روز یک روزش واقعا ناراحتم و کار خاصی نمی‌کنم و زهرا گفت که واقعا خوشحال شده از این که می‌شنوه که فردی مثل من که توانایی‌هایِ یادم نمیاد چی چی داره، هم، چنین مشکلی داره. حالا از این بگذریم که زهرا کلا یک خورده تصورات غریبی از من داره، ولی امروز دوست داشتم که حرفش رو باور کنم. چون می‌دونی، توی ورزش روزانه‌ای که دارم، هر روز مثلا نیم دقیقه باید حرکت پلانک رو انجام بدم. و واقعا برای من سخته. من واقعا از نظر بدنی قوی نیستم و این، به نظر من واقعا حرکت سختیه. و هی طولش بیش‌تر می‌شه و امروز پنجاه ثانیه شده بود و من واقعا می‌خواستم از ثانیه‌ی 20 به بعد ولش کنم. ولی ولش نکردم. به زحمت تا آخر رسوندمش و از خودم خوشم اومد. از این که این‌قدر قوی بودم. از این که تازگی‌ها، انگار یاد گرفتم که مقاومت یا صبر کنم.

این طوری نیست که سراسر نکات شگفت‌انگیز باشم. من اگه واقعا قصد داشته باشم که رک باشم، فکر می‌کنم که بعضی اوقات واقعا توی روابط انسانیم حماقت خاصی رو از خودم نشون می‌دم. یعنی می‌دونی، من واقعا انسانی نیستم که هیچ‌وقت قصد داشته باشم که کسی رو ناراحت کنم، فقط واقعا خیلی از چیزها رو تجربه نکردم، و این تجربه نکردنم، باعث می‌شه که واقعا درکی نداشته باشم از این که بقیه ممکنه چه احساسی نسبت به کار من پیدا کنند. جدا از این، واقعا همیشه تلاش می‌کنم که رک باشم، و این همه چی رو بدتر می‌کنه انگار. راستش من واقعا نمی‌دونم چرا دارم این‌ها رو می‌نویسم. اولش فقط اومدم بنویسم که واقعا احمقم، بعدش خواستم به مهرسا اشاره کنم، بعدش هم خواستم بهت نشون بدم که من واقعا چندان هم بد نیستم. و تازه، یک چیز دیگه، من خیلی هم خودمحورم ذاتا. یعنی ترکیب خودمحوری و حماقت ذاتی و بی‌تجربگی‌م واقعا گاهی بد می‌شه.

و این که می‌دونی، با پدر و مادرم واقعا خوب کنار میایم. ولی وقت‌های زیادی هست که حس می‌کنم صبا ازم متنفره. و تک تک اون ثانیه‌ها برای من واقعا سختند. چون صبا دومین فرد کل زندگی‌مه. و من واقعا تحمل این رو ندارم که از انسان‌های مهم زندگی‌م همین‌طوری دور بشم. و می‌دونی، فقط واقعا خیلی فرد غیر قابل تحملیه و مجبوریم که زیاد دعوا کنیم. این که عاشق افراد غیر قابل تحمل باشی، واقعا طاقت‌فرساست. و صرفا امیدوارم که وقتی بزرگ‌تر شد، بیش‌تر درک کنه، و امیدوارم که واقعا از من متنفر نباشه. آه، خیلی همه چیز هندی شد واقعا. ولی باید بدونید که من همه‌ی گریه‌هام رو کردم و الان حالم نسبتا خوبه.

بذار که یکم هم از روزهام بگم؛ صبح‌ها بدون استثنا با صبا دعوا می‌کنم. در اکثر ثانیه‌های شبانه روز مشغول اینیم که خانوادگی به مهرسا یاد بدیم که اندکی برای ما حریم شخصی قائل باشه و محض رضای خدا این‌قدر همه چیز ما رو پایین (یا بالا، بستگی به منطقه داره) نکشه؛ که واقعا کار سختیه. راستش الان احساس می‌کنم که کلا روزهام به همین دو مورد می‌گذره. ولی خب، یک سری کارهای جزئی دیگه هم هست. مثل این که زبان می‌خونم. هر روز ورزش می‌کنم و هر روز انگار حرکاتم روون‌تر و ظریف‌تر می‌شه. به شکل عجیبی ریاضی می‌خونم. و دارم هر روز قله‌های آهنگ‌های خییلی و عمیقا پاپ رو در می‌نوردم و ممکنه که به زودی بگم که از جاستین بیبر خوشم اومده، بنابراین بهتره که آماده باشیم، و همین تقریبا. دوست ندارم که به این اشاره کنم که امروز دوازده و نیم ظهر بیدار شدم. چون از واکنش النا می‌ترسم یکم. ولی فردا قراره که زود بیدار بشم و زیاد بخونم. راستش من الان جلوی لپ‌تاپ و توی زیرزمین خونه‌مون نشستم و دارم فکر می‌کنم که چطوری این پست رو تموم کنم که شما بعدش با خودتون فکر نکنید که «پسر، این چه چیز احمقانه‌ای بود که خوندم؟» ولی واقعا هیچ پایان خاصی به ذهنم نمی‌رسه. پس همین‌طوری بریم.

و همینطور آریا و کاتلین...
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 199 تاريخ : پنجشنبه 22 خرداد 1399 ساعت: 12:36