ساخت وبلاگ

دارم تلاش می‌کنم کنترل کارها رو از دست بابام خارج کنم تا دست خودم باشه. الان به خودم امید بیش‌تری دارم. بیش‌تر می‌دونم چه خبره و پیگیرترم. امروز رفته بودیم ارز بگیریم و روی حرف خودم پافشاری می‌کردم اگه فکر می‌کردم درسته. بهش می‌گم که با وجود این که من این‌قدر درگیر بودم و در جریانم، حرف یک مرد پنجاه‌ساله‌ی رندوم براش موثق‌تره تا من. مامانم هم تاییدم می‌کنه. خیلی کلا روز جالبی بود. من معمولا تلاش می‌کنم واقعا با مناعت طبع مثلا؟ :)) یا همچین چیزی برخورد کنم با مردم. اشتباه‌های مردم رو به روشون نیارم وقتی می‌بینم خودشون متوجه‌اند یا اشتباه خاصی نبوده و هی دنبال مقصر دونستن افراد نباشم و این برخوردم هم مثلا در جامعه‌ی خودم خیلی جواب می‌ده. فکر نکنم بقیه رو اذیت کنم و بقیه هم طوری برخورد نمی‌کنند انگار من چهار سالمه. ولی توی خانواده و فامیل روانی می‌شم. 

مثلا بابام یادش رفته بود دلارهایی که داشتیم بیاره و داشت می‌گفت اگه می‌آورد می‌شد مثلا عوضش کرد. گفتم اشکال نداره و اونم دردسر خودش رو داره و گفت هر کاری دردسر داره و من این شکلی بودم که خب مرد، من دارم از تو دفاع می‌کنم :))) خلاصه این شکلیه. احساس این مردهای جوانی رو دارم که در آستانه‌ی استقلال‌اند. حس می‌کنم این تلاش اضافه‌ام برای کنترل داشتن روی زندگیم داره سختش می‌کنه، ولی ارزشش رو داره. مثلا مامانم هم توی خانواده نظر خودش رو داره، ولی پافشاری نمی‌کنه، فقط وقتی براساس نظرش پیش نری و چیزها درست نشه، تاکید می‌کنه که "من که گفته بودم." من دوست ندارم همچین نقشی داشته باشم.

و همینطور آریا و کاتلین...
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 143 تاريخ : دوشنبه 11 مهر 1401 ساعت: 1:48