ژانویه

ساخت وبلاگ

این چند روز هی دنبال فرصت می‌گشتم که بنویسم و با شروع شدن روتیشنم، واقعا کل روزم پره. دقیقه به دقیقه‌اش. دوست ندارم این‌قدر سرم شلوغ باشه که نفهمم دارم چی کار می‌کنم. اگه ننویسم هم قطعا نمی‌فهمم دارم چی کار می‌کنم.

کار آزمایشگاه سخت‌تر از چیزیه که فکر می‌کردم. اول از همه، باید آزمایشگاه و آدم‌هاش رو بشناسی، که خودش موجی بود روی من. ثانیا، حواست در حین کار باید به هزارتا چیز باشه، و اگه تمرکز نداشته باشی، کارت به احتمال قوی خراب می‌شه. ثالثا، از نظر بدنی حداقل برای من فرساینده است. چهار پنج ساعت ممکنه پشت‌سر‌هم بدون وقفه کار کنم. نکته‌ی آخر هم این که حداقل این چند روز خیلی کارش بیهوده به نظر می‌رسیده. هی باید label کنی و کارهای تکراری که همه‌شون هم مهم‌اند. اصلا ترکیب مناسبی نیست. به پریا، سوپروایزرم،  گفتم از همین چیزها، و تاییدم کرد و  گفت به‌خاطر همین مهمه که هر وقت می‌تونی استراحت کنی. این‌طوری نیست که ناامید شده باشم یا حس کنم دیگه این راه برام جواب نیست. ولی انگار یک پازل هزار تکه دارم برای حل کردن و این یکی از هزار پازل هزار تکه‌ایه که باید حل کنم.

بعضی اوقات مثل امروز که احساس ناکافی بودن می‌کردم. برای خودم لیست‌وار ویژگی‌هایی که از خودم دوست دارم، تکرار می‌کنم. همیشه هم جواب می‌ده. می‌بینم که در کنار همه‌ی نقص‌هام، چیزهایی دارم که چه این‌جا باشم، چه جایی بهتر از این‌جا، نگهم می‌دارند. اول چیزها برای من سخته. اول دبستان سخت بود. اول راهنمایی، اول دبیرستان، سال اول دانشگاه، الان. طول می‌کشه که محیطم رو بشناسم و به زبان خودم ترجمه‌اش کنم. 

ولی من هنوز نگرانم که دیگه کسی رو پیدا نکنم که حرفم رو بفهمه. داشتم بهش می‌گفتم که یک بخشی از مقابله کردن با نگرانی برای یک چیزی، انگار استفاده‌ی فرد از هوشش باشه. تو دنیا و زندگی رو تا حدی می‌شناسی، چیزها تا حد زیادی دست خودته، اگه جای غصه خوردن برای خودت، واقعا یک کاری کنی، می‌دونی می‌تونی درستش کنی. این قسمت که از اون آسودگی کاری نکردن و فقط غصه خوردن دست بکشی، جاییه که من دارم روش کار می‌کنم. در نهایت چیزها درست می‌شه، ولی من دارم تلاش می‌کنم توی این اسباب‌کشی یکم بیش‌تر انرژی صرف کنم و زودتر توی خونه‌ی تمیز و مرتبم باشم..

بعضی اوقات هم خیلی غمگینم. نمی‌تونم انکارش کنم. توی روتیشن دوست‌هام رو نمی‌بینم، و حس می‌کنم این اثر زیادی روم می‌ذاره، چون در واقع یعنی من در طول روز با هیچ فردی به صورت حضوری واقعا نمی‌خندم.  

ولی برام جالبه عزیزم، امروز داشتم فکر می‌کردم که من همون حالت ذهنی قبلی‌م رو پیدا کردم. تقریبا تنهایی. 

و همینطور آریا و کاتلین...
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 105 تاريخ : شنبه 1 بهمن 1401 ساعت: 20:53