نیمه‌شب

ساخت وبلاگ

یک صحنه از دبیرستان یادمه که از بوفه شیرکاکائو گرفته بودم و داشتم سمت کتابخونه می‌رفتم و با خودم فکر کردم که شاید یک زمانی بیش‌تر اوقات تنها باشم، و از فکرش واقعا بدم نیومد. فکرم از این‌جا می‌اومد که توی دبیرستان من واقعا هر لحظه‌اش با فرزانه بودم. اگه فرزانه توی مدرسه بود و من هم توی مدرسه بودم و قهر نبودیم، قطعا پیش هم بودیم. 

امروز موقع تنهایی قدم زدن توی بارون، یاد اون لحظه افتادم. این که من چقدر آدم تنها بودن نبودم و الان هستم. شاید یک زمان آدم زود خوابیدن هم بشم. فعلا که دارم از خستگی بیهوش می‌شم، ولی رضا نمی‌دم به خوابیدن.

و همینطور آریا و کاتلین...
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 86 تاريخ : سه شنبه 2 اسفند 1401 ساعت: 15:07