May

ساخت وبلاگ

این‌جا مکالماتم با آدم‌ها منحصر به یک بخشی از شخصیتمه و اتفاقا خیلی خوش می‌گذره. ولی این‌قدر از بخش‌های عمیق‌تر حرف نزدم که حتی الان این‌جا هم برام سخته نوشتن ازشون. تقریبا مطمئنم که کسی رو ندارم که دقیقا درکشون کنه. یکم هم ناراحتم می‌کنه که دارم کم‌کم ارتباطم رو با اون بخش از دست می‌دم.

یک دوست جدید پیدا کردم ولی، که البته چند ماهه می‌شناسمش، ولی تازگی‌ها با هم می‌ریم خرید و کنارش بهم واقعا خوش می‌گذره. احتمالا چون خیلی بهم شبیهه، حواس‌پرتی و بی‌خیالی‌ش و مهربون بودنش. نمی‌دونم، امیدم رو از دست ندادم به پیدا کردن کسی که این‌قدر بهم شبیه باشه که این حرف‌ها براش خارجی نباشه.

این‌جا ساعت نه هوا هنوز روشنه. قراره غروب به ده‌و‌نیم بکشه. واقعا چه زندگی رویایی‌ای. 

با خودم یک قرار نصفه‌نیمه گذاشتم که اگه دکترا این‌جا موندم، برای خودم خونه بگیرم. دوست دارم مبل توی خونه‌ام داشته باشم و یک آشپزخونه‌ی مناسب کیک پختن. 

اگه کسی بود که این‌ها رو بهش می‌گفتم، احتمالا فکرم بیش‌تر باز می‌شد، و ایده‌ی بیش‌تری داشتم و ذوق نهانی که احتمالا ته وجودم برای آینده دارم، بیش‌تر می‌فهمیدم. ولی رفتن توی خودم بدون کمک از بیرون سخته.

بیش‌تر از یک ماهه که دارم می‌دوم. الان می‌تونم توی سی‌و‌پنج دقیقه با مخلوط راه رفتن و دویدن، چهار‌و‌نیم کیلومتر طی کنم. حتی برام سخت نیست دویدن. خود عملش چرا، وسطش می‌میرم چند بار، ولی رفتن به دویدن چندان انگیزه‌ای لازم نداره برام. حتی دلم براش تنگ می‌شه. ورزش مداوم همیشه برای من سخت بوده، و فکر این که الان این‌جام، چهل کیلومتر تا الان سرجمع دویدم و می‌تونم با زحمت زیاد شش دقیقه بدون توقف بدوم، خوشحالم می‌کنه خیلی. فکر کن یک روز این چیزها برام چیزی نباشه. فکر کن واقعا توی ماراتن بدوم. 

کلاس آلمانی می‌رم و برای خودم قرار گذاشتم وقتی کتاب الانم رو کامل کردم، می‌تونم نسخه‌ی آلمانی قصه‌های برادران گریم رو بخونم. من مقداری به آمریکا یا کانادا دکترا خوندن فکر می‌کردم، ولی به تمام چیزهایی که این‌جا دارم فکر می‌کنم، و می‌گم احتمالا فکر خوبی نیست.

داشتم به پرهام می‌گفتم که این شکلی نیست که توجهم به work life balance به معنی آسودگی‌طلب بودنم باشه؛ فقط بحث اینه که زندگی‌م خالی نیست و قرار نیست خالی‌ش کنم فقط برای یک بعد. نمی‌ذارم سر این کسی بهم عذاب وجدان بده.

با آزمایشگاه زهرا رفته بودم شام توی یک رستوران ایرانی و یکی از بچه‌هاشون یک پسره است که هر غلطی در این دنیا کرده و هر کشوری که بخوای رفته. این‌قدر دلم خواست، این‌قدر دوست داشتم من این شکلی بودم، که نمی‌دونی. چون قشنگ پتانسیلش رو در خودم می‌بینم. بیست و یک سال زندگی نکردم و هنوز سیر نشدم از دیدن آسمون و جنگل. در قدم بعدی بیست روز دیگه قراره بریم هامبورگ، با همون دوست جدیدم.

و همینطور آریا و کاتلین...
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 78 تاريخ : جمعه 15 ارديبهشت 1402 ساعت: 22:53