Philosophers guess, but they just don't know

ساخت وبلاگ

امروز با همسایه‌ام که یک دختر ایرانیه، رفتیم توی جنگل. کلی راه رفتیم و نمی‌دونی چقدر چقدر قشنگ بود. همه‌جا سبز. بعدش با هم رفتیم مرکز شهر و بستنی خوردیم. خیلی چسبید. دختر خوبیه و دوستش دارم و عصر فوق‌العاده‌ای بود، ولی وسطش چند لحظه فکر کردم که محشر می‌شد اگه اون‌جا با تو بودم. 

من توی لذت بردن از زندگی واقعا استعداد دارم. یعنی فکر کردم این‌جا که بیام برام عادی می‌شه، ولی نه، هنوزم از طبیعت و آسمون کیف می‌کنم. الانم که بهار اومده، هر روز تعطیل بهشته. اگه بیای، برات کیک درست می‌کنم و با چایی می‌خوریم، توی جنگل می‌گردیم، توی مرکز شهر بستنی می‌خوریم. یک جایی از مرکز شهر هست که قهوه‌های خوبی داره و با انوجا صبح‌های شنبه می‌ریم اون‌جا. پریروز در نبودش رفتم بازم روتین صبح‌های شنبه رو انجام دادم که شامل پرسه زدن و رفتن توی هر مغازه‌ی رندوم می‌شه و دلم براش تنگ شد خیلی.

نوشتن و جمع کردن احساسات پراکنده‌ای که در طول روز دارم سخته. میزبان airbnb هامبورگمون یک دختر جوونی بود که آپارتمان مینیمالی و به‌شدت قشنگی داشت. فکر می‌کنم نقاش بود. آپارتمانش کلی بالکن داشت و طبقه‌ی پنجم بود. شب که برگشته بودیم، دوست‌پسرش هم بود، و با هم داشتند فیلم می‌دیدند. این‌قدر قلبم مچاله شد با دیدنش که نمی‌دونی. 

تنهایی زندگی کردن بد نیست. یعنی به‌اندازه‌ی زمستون ازش متنفر نیستم، ولی هنوزم شک دارم برای من باشه دقیقا. الان خوبه، در طول روز صدای مردم رو می‌شنوم از پنجره‌ی باز و نمی‌دونم چرا تاثیر خوبی داره روم. سریال می‌بینم و آشپزی می‌کنم و کتاب می‌خونم. آزادیش لذت‌بخشه قطعا. ولی تقریبا مطمئنم بودن تو حداقل ده برابر بهترش می‌کنه.

و همینطور آریا و کاتلین...
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 69 تاريخ : سه شنبه 16 خرداد 1402 ساعت: 15:43