بنیامین چند روز پیش یک حرفی زد که هنوز ته ذهنم هست و کمی میترسونتم. حرفش دقیقا یادم نیست، ولی ترجمهاش توی ذهنم این بود که درنهایت همه حوصلهات رو سر میبرند. نمیدونم درست میگه یا نه، ولی با در نظر گرفتن تجاربم، واقعا بیراه نیست. خودم سریع تغییر میکنم و دیدم هم همینطور. دفعات نسبتا زیادی توی ذهنم میاد که اعصابم خرد میشد وقتی یکی از افراد نزدیکم مدام با یک مشکل تکراری دستوپنجه نرم میکرد. نمیدونم، این میترسونتم که به صورت سیستماتیک به افراد نزدیک میشم و هرچی دوست داشته باشم ازشون میگیرم و درنهایت هم خسته میشم ازشون. حالا شاید villain این سناریو محسوب بشم، ولی برای خودمم خوشایند نیست که تمام اون محبت و تحسین کمکم به باد بره. استراتژیم برای خالی کردن احساساتم و move on خیلی بد نیست، ولی نمیدونم چرا احساساتم تموم نمیشه. هی ته دلم خالی میشه وقتی به نبودنش فکر میکنم. الان به قسمت خودخواهانهی غمم رسیدم؛ کنارش میتونستم بیشتر خودم باشم و بیشتر خودم بودن خوشایند بود. تلاش میکنم به مکالماتم با بقیه بیارمش و این وسط مرز نکشم، ولی نمیشه. با بقیه نمیتونم اونطوری باشم. فکر نمیکنم که حتی دارم یک تصویر غیرواقعی از موقعیت میسازم، ولی خدا میدونه. فکر این که اون قسمتی از خودم که پیشش رشد کرد، از دست بدم و به زندگی سابق برگردم و این فکرها یادم بره، عمیقا غمگینم میکنه. بخوانید, ...ادامه مطلب
یک جا نگاه کردم و دیدم رومنس اون جایگاهی که قبلا برام داشت، نداره. مهاجرت واقعا دیدم رو تغییر داد. برای یک نفر که مرتب پدر و مادرش رو میبینه، خواهرش رو میبینه، برادرزادهی دهسالهی تخسش رو هدایت میکنه، برادرزادهی سهماههی بینهایت قشنگ و خوشخندهاش رو بغل میکنه، و استعداد بیشتری در نگه داشتن دوستهاش داره، تمرکز کردن روی رومنس راحته. من ولی همیشهی خدا دلم تنگه. هر روز باهام هست. به صدای مامانم فکر میکنم خیلی. به بغل کردن ارغوان. این که برای مهرسا کتاب بخرم. نه این که رومنس برام اهمیتی نداشته باشه؛ ولی بین این چیزها راحت گم میشه. تازگیا توی اینستام از درودیوار پست میذارم. یک جایی دلم خواست یادگاری بمونه از روزها. هنوز نصبش ندارم و ازش هم میترسم و دوست ندارم جزئی از زندگیم بشه، ولی گاهی همینطوری توش میچرخم و فهمیده من از سفر خوشم میاد، و از ایتالیا و شمال و فلان برام پست میاره. دیدنشون به شکل عجیبی برام عجیبه. امروز با بنیامین رفته بودم پیادهروی توی جنگل و یک جا یک بنایی بود که میشد از پلههاش بالا رفت و حدود چهار متر ارتفاع داشت. این بچه هم شروع رفت بالا رفتن. میخواستم بگم که بذاره به راهمون ادامه بدیم، ولی شکر خدا این بچه اصلا منتظر نظر من نیست. منم در نتیجه رفتم دنبالش، و خوشایند بود راستش همون چهار متر ارتفاع. همیشه راضیام به رضای خدا، و فکر میکنم همین کافیه. ولی هیچوقت متوجه نیستم که هنوز جوان و کمتجربهام و حتی نمیدونم چه گزینههایی رو دارم رد میکنم. بزرگ شدن توی خونهمون باعث شده من از زندگی بزرگسالانه لذت بیشتری ببرم و قدر آزادی رو بدونم؛ ولی توقعاتم هم پایین آورده. هنوز همین کاملا برام کافیه که خونهی خودم رو دارم. همین الان, ...ادامه مطلب
پریشب یک خواب عجیبی دیدم که توش مصرانه میخواستم خودکشی کنم. آخرش که اقدام کردم، عمیقا پشیمون و وحشتزده شدم. اصلا نمیدونی. زندگیای که قبلش کاملا خالی بود، حالا قشنگترین چیز ممکن به نظر میرسید. الان من اصلا و ابدا به خودکشی فکر نمیکنم، ولی وقتی از خواب بیدار شدم، فکر کردم شاید نشونهای از این بود که قدر زندگیم رو به اندازهی کافی نمیدونم. بزنم به تخته تازگیا خیلی در روابط اجتماعیم کمتر وحشیبازی درمیارم و کلا خیلی آرامتر شدم. و نه از سر این که کمتر اهمیت میدم، فقط خیلی بینش و بصیرت پیدا کردم و اکثر اوقات میتونم بفهمم کارهای اشتباه بقیه و رفتارهاییشون که ناراحتم میکنه، از جای بدی نمیاد. کمتر در مقابل بقیه قرار میگیرم و بیشتر تلاش میکنم درک کنم و خیلی خوب جواب میده. چون در نهایت به این نتیجه رسیدم که این دنیا و آدمهاش هرطوری باشند، هستند و نمیشه کاریش کرد. میتونم حذف کنم ها، ولی در گذر زمان دیدم که حذف کردن غیرضروری آدمها و چیزها، در نهایت زندگیم رو خالیتر میکنه. و میدونی، من همیشه دنبال یک راهحل روشن برای چیزها بودم. که حق با کیه و هرکسی باید چی کار کنه. داشتم سر اجتناب بعضی آلمانیها از انگلیسی حرف زدن با یکی صحبت میکردم و گفتم که کاریش نمیشه کرد و تو دلیل خودت رو داری و اون دلیل خودش و فقط باید با هم کنار بیاید. بعدش فکر کردم خیلی چیزها همیناند. درهمتنیدهتر از این هستند که به این راحتی به جوابی برسی و جوابت هم با احتمال بیشتری غلط یا سلیقهایه؛ بهخاطر همین صرفا کنار اومدن با هم بهترین گزینه است. صبح پیش رسول بودم و خوش گذشت. دیشب پارتی بودم و کل مدت پیش آیشنور به شکل آکواردی میرقصیدم و خوش گذشت. با در نظر گرفتن محتویات , ...ادامه مطلب
امروز هوا بالاخره آفتابیه و بارون نمیاد. منم خوشحالم. تیشرتهای جدید دارم و یک فلاسک (؟) جدید. درسهام خوب پیش میره فکر میکنم. دو هفتهی دیگه بالاخره امتحان میدم و راستش یکم خوشحالم که داره تموم میشه. نمیدونم میرسم تموم کنم یا نه، ولی خیلی چیزها یاد گرفتم توی همین مدت و از خودم بهنسبت راضیام. میتونستم برات با جزئیات تعریف کنم این روزها چطوری میگذره. از خرید خونه کردن برای انوجا و منصرف کردنش از خرید چیزهای چرت، تا دنبال لباس بچه گشتن توی آمازون و مقدار زیاد شکلات خریدن. انوجا یک اخلاقی داره، که مثلا بهش میگم من فلان چیز رو لازم دارم و حالا خودم سر فلان چیز اصرار خاصی ندارم، ولی ایشون رها نمیکنه. این حرکتش هر بار توی ذهنم میمونه. این که اولویتهای منم تا حدی برای اون اولویتاند. من براش غریبه و دیگران نیستم و این دقیقا چیزیه که من توی دوستی نیازش دارم. چند وقت پیش سر این دعوا کرده بودیم که چرا من وقت زیاد نمیذارم و میپیچونمش که خب در دفاع از خودم من امتحان دارم و هیچکس رو نمیبینم تقریبا. اگه کسی این سناریو رو برام شرح میداد، احتمالا خوشم نمیاومد، ولی اینجا به شکل عجیبی مشکل خاصی نداشتم. بهش گفتم که شرایطم اینطوریه ولی بازم تلاش کردم در طول هفته براش حتما وقت بذارم. نمیدونم، شاید چون به صورت طبیعی همیشه خودم رو از موقعیت حذف میکنم، این که انسانها تا حدی بهم چنگ بندازند، چیزیه که پایدار نگهم میداره. طبعا نه این که حبس باشم، فقط رها نشم. دیشب داشتیم راجع به هامبورگ حرف میزدیم. میگفتیم که چقدر خوب بود. واقعا خیلی خیلی خوب بود. فکر کن یک جاییش توی یک کافهی نزدیک بندر داشتیم صبحانه میخوردیم. بعدش رفتیم قایقسواری. بعدش ساحل. خیلی خیلی خیلی دو, ...ادامه مطلب
امروز خیلی خسته بودم. هی تلاش کردم بخونم و خوندم، ولی هی بیشتر عذاب کشیدم. آخرش ساعت ششونیم گفتم طبیعی نیست من دیگه در این حد عذاب بکشم. وقت استراحته. آخرین باری که اینطوری فشرده درس خوندم، برمیگرده به یکونیم دو سال پیش و برام بهشدت عجیبه که اینقدر تغییرات شدیدی داشتم توش بدون تلاش کردن. اون از بدون آهنگ درس خوندن و تمرکز کردن که چیزی بود که من سالها براش تلاش کردم و نتونستم، و اینم از هر روز نسبتا زود بیدار شدن و نسبتا زود خوابیدن و رفتن به کتابخونه که من در تمام عمرم جز کنکور چنین پیوستگیای نداشتم. امتحانم (مفرد، یک امتحان از تمام کلاسهام) یک ماه دیگه است و براش استرس دارم. من تا همینجاش به خودم افتخار میکنم بابت محض استرس داشتن، چون یک ماه ترجمهی طبیعیش توی ذهن من ابدیته، ولی در نتیجهی حدودا بیستوسه سال زندگی یاد گرفتم که اصلا زمان زیادی نیست برای این همه مطلب. از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان که من واقعا به نتیجهی این امتحان اهمیت میدم. روحیهی رقابتطلبی و این چیزها. چیز بدی هم نیست که اهمیت میدم، چون خیلی از این مکانیسمها برای من جا نیفتادند. رشتهی لیسانسم زیست محض نبود و همونطور که گفتم، منم درستحسابی درس نمیخوندم و واقعا در این روزها فکر میکنم که وقتی من با اون سیستم ناقص و درس خوندن بهشدت بیبهرهام به اینجا رسیدم، جالب میشه دیدن این که با امکانات و ارادهی قویتر و سیستم درستتری که الان دارم، به کجا میرسم. شبها Lockwood and Co. رو میبینم که واقعا در وصف ارادهی جدیدم همین بس که هر شب با یک جدال درونی شدید آخرش رضا میدم که فقط یک قسمت ببینم. خیلی کیف میده دیدنش. همینه که طرفدار هر غلطی کردن در کود, ...ادامه مطلب
امروز با همسایهام که یک دختر ایرانیه، رفتیم توی جنگل. کلی راه رفتیم و نمیدونی چقدر چقدر قشنگ بود. همهجا سبز. بعدش با هم رفتیم مرکز شهر و بستنی خوردیم. خیلی چسبید. دختر خوبیه و دوستش دارم و عصر فوقالعادهای بود، ولی وسطش چند لحظه فکر کردم که محشر میشد اگه اونجا با تو بودم. من توی لذت بردن از زندگی واقعا استعداد دارم. یعنی فکر کردم اینجا که بیام برام عادی میشه، ولی نه، هنوزم از طبیعت و آسمون کیف میکنم. الانم که بهار اومده، هر روز تعطیل بهشته. اگه بیای، برات کیک درست میکنم و با چایی میخوریم، توی جنگل میگردیم، توی مرکز شهر بستنی میخوریم. یک جایی از مرکز شهر هست که قهوههای خوبی داره و با انوجا صبحهای شنبه میریم اونجا. پریروز در نبودش رفتم بازم روتین صبحهای شنبه رو انجام دادم که شامل پرسه زدن و رفتن توی هر مغازهی رندوم میشه و دلم براش تنگ شد خیلی. نوشتن و جمع کردن احساسات پراکندهای که در طول روز دارم سخته. میزبان airbnb هامبورگمون یک دختر جوونی بود که آپارتمان مینیمالی و بهشدت قشنگی داشت. فکر میکنم نقاش بود. آپارتمانش کلی بالکن داشت و طبقهی پنجم بود. شب که برگشته بودیم، دوستپسرش هم بود، و با هم داشتند فیلم میدیدند. اینقدر قلبم مچاله شد با دیدنش که نمیدونی. تنهایی زندگی کردن بد نیست. یعنی بهاندازهی زمستون ازش متنفر نیستم، ولی هنوزم شک دارم برای من باشه دقیقا. الان خوبه، در طول روز صدای مردم رو میشنوم از پنجرهی باز و نمیدونم چرا تاثیر خوبی داره روم. سریال میبینم و آشپزی میکنم و کتاب میخونم. آزادیش لذتبخشه قطعا. ولی تقریبا مطمئنم بودن تو حداقل ده برابر بهترش میکنه. بخوانید, ...ادامه مطلب
چند باری از دیگران شنیدم که پدر و مادرشون تلاش میکردند که خوشاخلاق بارشون بیارن. و نمیدونم چرا هر بار برام عجیب بود. در نهایت فهمیدم به خاطر این که هیچوقت توی خونهی ما این مطرح نبوده. یعنی نه فقط, ...ادامه مطلب
دیشب که داشتم هاردم رو مرتب میکردم، به فرم انتخاب رشتهام رسیدم. اولویت اولش رشتهی الانم بود، اولویت آخرش هم پزشکی بیرجند. مامان و بابام راضی نمیشدند که من دیگه ته تهش پزشکی مشهد قبول میشم، و مجبو, ...ادامه مطلب
میدونی، تا حالا خیلی پیش نیومده که با کسی که وضعیتش مثل منه، راجع به نوشتن صحبت کنم. منظورم کسیه که بنویسه، و نوشتن جزء مهمی از زندگیش باشه، ولی مثلا نویسنده نباشه. نمیدونم بقیه چه حسی راجع به این , ...ادامه مطلب
فکر کنم دو شب پیش بود که خواب دیدم برای یک مسابقه یا یک چیز هیجانانگیز کلا، رفتم آمریکا (تازه با پگاه) و بعد از این که چیز هیجانانگیز تموم شده بود، سه روز به بلیط برگشتمون مونده بود، و من میخواستم , ...ادامه مطلب
یک مسئلهای پیش اومده، و بابتش ناراحتم، و استرس دارم. مینویسم که شاید بتونم یکم بهتر فکر کنم. ۱. زیستشناسی. نیاز به شناختن عمیق من نیست حقیقتا. من عمیقا شیفته اینم که بدونم توی سلول چی میگذره، هورم, ...ادامه مطلب
داشتم میگفتم که توی زندگی هر فردی، یک سری وقتهای خوبی هست که خیلی تلاش میکنه و میخونه و از خودش راضیه و وقتهای خیلی خیلی بیشتری هست که یک مشکلی وجود داره، و تلاش خیلی زیادی نمیکنه، یا حتی اصلا , ...ادامه مطلب
فکر کنم میتونم از این شروع کنم که خونهام، شب با صبا در حین ویدئویی که از یوتیوب گذاشته بود، میخوندم و این خیلی شبیه خونه بود. با هم راجع به صورتهای فلکی حرف زدیم و مامان رو مسخره کردیم و خندیدیم. , ...ادامه مطلب
یک صحنه از زنان کوچک بود که من رو عمیقا ترسوند. این شکلی بود که مگ، که با مرد مورد علاقهاش که معلم بود و فقیر بود، ازدواج کرده بود و بعد از مدتها، یک چیزی که قیمتش بالا بود، خریده بود و پشیمون شده ب, ...ادامه مطلب
به صورت عمیقی میترسم. احتمالش هست که بتونم به زودی توی یه مجلهای بنویسم. مقالههای تازه مربوط به بیوتک پزشکی رو ترجمه کنم. بابتش واقعا هیجان دارم عزیزم. احتمالش هم هست که بتونم تدریس کنم و حقوق بگ, ...ادامه مطلب