امروز فهمیدم که یکی از دانشجوهای دکترای آزمایشگاهمون اخراج شده و واقعا بندبند وجودم لرزید با این خبر. آکادمی واقعا شهرت خوبی نداره و من میدونستم، ولی هیچوقت از نزدیک ندیده بودم که چقدر میتونه وحشی باشه. که آدمی که صرفا هنوز به نتیجهای نرسیده، ولی تلاش کرده و عملکرد مناسبی داشته، بعد از پنج ماه اخراج میشه. برام واقعا دردناکه. برای من که حتی از این دانشجو خوشم هم نمیاومد، سخته تصورش. انوجا با یک فردی آشنا شده و حرف میزنه که خیلی فرد خوبی به نظر میاد. امروز وسط شوخی و خنده بهش گفتم که براش خوشحالم و امیدوارم خوب پیش بره. زندگی برای جفتمون سخت بوده و هست، ولی امیدوارم با تموم شدن زمستون، بهتر بشه. نمیدونم، گمونم این اینجا میمونه و بعدا میتونم داستانش رو کاملتر بگم. بهم نشون داد که داشته راجع به من باهاش حرف میزده و بعد از ذکر این نکتهی مهم که از ایرانم، گفته که I love her. :(. واقعا هم عاشق منه. هفتهی قبل اینقدر بد بود، اینقدر بد بود که نمیدونی. واقعا buout رو زندگی کردم. خیلی احمقانه است و نمیدونم کی یاد میگیرم از خودم درست و بهینه مراقبت کنم. واقعا سیستم مریضی برای کار کردن دارم. دیشب بعد از پارتی رفتم خونهی بنیامین. براش پنیر بردم بهعنوان چیز جدیدی که با هم امتحان کنیم و نون پخت و منم املت خودمون رو بهش یاد دادم. واقعا سرخ کردن رب و اضافه کردن تخممرغ خیلی چیز بدیهیایه، نمیدونم چرا به ذهنشون نمیرسه. Past Lives دیدیم و یک سری از آهنگهای تام رزنتال رو بهش معرفی کردم. وسط معرفی کردن، بهش میگفتم که من وقتی چهارده سالم بود It's OK رو کشف کردم. نه ساله که این آهنگ باهامه. بهش نگفتم ولی To You Alone رو ترم اول دانشگاه گوش میکردم. یادمه , ...ادامه مطلب
معمولا هرچی که بتونم از زندگی میکَنم و حالا برام عجیبه این موقعیت که میتونم به یک نفر بگم دوستش دارم و میدونم که هر کاری که شروع کنم، reciprocate میشه و باید جلوی خودم رو بگیرم که کاری نکنم و چیزی نشون ندم، چون آیندهای نیست و مهمتر این که همون آیندهی نداشته گذشته رو هم خراب میکنه. هرچقدر هم کل این ماجرا منطقی باشه، در عمل واقعا پیرم کرده. این مدت به گذشته زیاد فکر کردم و هی دلم خواست برم به انسانها بگم که برای من اتفاقات چطوری بود و بفهمم اونها چطوری نگاهش میکنند. درنهایت کاری نکردم، حتی با این که احتمالا حداقل مقداری اطلاعات میتونستم جمع کنم. مدت زیادیه که میتونم با جواب نگرفتن کنار بیام، ولی از پرسیدن سوالم نمیگذرم. الان ولی حتی سوال پرسیدن هم حس غلطی داره؛ نشونهی این که جای خودت رو نمیدونی. سخته توضیحش و فکر نکنم الان بتونم. دارم تلاش میکنم بهجای بقیهی آدمها روی چیزها تمرکز کنم که زندگی برام اینقدر متلاطم نباشه و خوشحالم که یکم تاثیرش رو توی اصول اخلاقیم حس میکنم. معمولابرای من هرچی به بقیه صدمه نزنه، اوکیه. الان ولی انگار یک چارچوب جدید پسِ پسِ ذهنم هست. بخوانید, ...ادامه مطلب
امروز حالم بهتره و دیگه دوست نداشتم فقط توی توییتر بگردم. بهخاطر همین گفتم بیام آرشیو یکی دو سال اخیر اینجا رو بخونم تا شاید یک ایدهای پیدا کنم. خیلی غمانگیز بود ولی. کلی به روزهای خاکستری اشاره کرده بودم و یادمه امیدوار بودم بگذرند، ولی هنوزم روزها همونقدر خاکستریه. توی خوشحالترین روزها هم یک درصد بالایی از غم هست. هیچوقت کاملا سبک نیستم و نمیدونم چی ممکنه نجاتم بده. نه این که افسرده باشم، ولی دقیقا یادمه قبلا چقدر همهچیز زندهتر بود برام، و میترسم تمام بزرگسالی همین باشه. واکنش به همهی مشکلات رها کردنه، و فکر میکنم همینم هست که باعث میشه همهچیز توی دلم بمونه. این دفعه که رفته بودم، تقریبا اصلا دانشگاه نرفتم. به مامان و بابام گفتم که من صد سال سیاه به اون خرابشده برنمیگردم. خرابشدهای که موقع انتخاب رشته با کلی عشق و آرزو اول گذاشته بودمش. میبینی؟ غم و کینهاش یک ساله از ذهنم نرفته. نباید اینطوری باشه، ولی نمیدونم وقتی دلم درگیره، چطور باید ببخشم. اون جهانبینیای که لازمه، من ندارم هنوز و نمیدونم از کی یاد بگیرم. بخوانید, ...ادامه مطلب
اگه انسان روی نموداری از مودها بالا و پایین بره، من الان توی یکی از پایینترین نقاطشم. ذهنم آشفتهست و مدام کارهای جدید به ذهنم میرسه که باید انجام بدم. باید دنبال آزمایشگاه برای تز ارشدم بگردم، هنوزم دارم تلاش میکنم که هر روز Alberts عزیزم رو بخونم، باید سمینار پروژهی اولم رو آماده کنم. رسول بهم دیروز این ایده رو داد که میتونم آخر هفتهها برنامهنویسی کار کنم. همهی این چیزها فکرشون از یک طرف خوشاینده، چون من دوستشون دارم، ولی سرم شلوغ میشه و بعدش کلا نمیفهمم دارم چی کار میکنم. در کنار همهی فکرهای پیچیده باید حواسم باشه که کوهی از ظرف توی آشپزخونهام جمع نشه، که دیشب سر همین قسمتش رد داده بودم. خوبیم اینه که یک سیستم دارم که وقتی حس میکنم دارم overwhelmed میشم، متوقف میشم و دیگه به چیزی فکر جدی نمیکنم تا انرژی توم به اندازهای جمع بشه که بتونم از پس چیزها بربیام. دیشب هم رفتم توی تخت مچاله شدم و ساعت دوازدهونیم تونستم برم حمام و بعدش کوه ظرفی که جمع شده بود، بشورم. ساعت دو خوابیدم و سر کلاس سرم میرفت، و الان بهترم. میتونم فکر کنم، ولی برام عجیبه فکر این که قراره من همهی این کارها رو بتونم به صورت دیفالت انجام بدم و تازه روشون هم بذارم بعدا. حس میکنم اولش فقط اینقدر پیچیده به نظر میاد و بعدا کمکم آسونتر میشه و شاید یک روز واقعا دیفالتم بشه. امروز وشنوی و رسول برام یک دفتر آوردند با این طرح: This aunt runs on lots of love and coffee. و رسول از آمازون سفارشش داده بود، بهخاطر این که بهش گفتم زنداداشم حامله است :( بچهام :( بهم گفت که ارزونترین گزینه رو برام سفارش داده :( و من و وشنوی از اون طرف داشتیم یک کارت براش آماده میکردی, ...ادامه مطلب
ساعت سهونیم شبه و من سه ساعت گذشته داشتم خونهام رو تمیز میکردم و الان پایی برام نمونده. ساعت واقعا نامتداولیه برای تمیزکاری، حتی برای من، ولی تازگیا یاد گرفتم که تمیزکاری باعث میشه یکشنبهها واقعا غمانگیز باشه، بنابراین خرید کردن رو به زور به جمعهشبها کشوندم، تمیزکاری هم با این اوصاف به شنبهشب که در نهایت فردا با وشنوی و رسول صبحانه و ناهار بخورم و بعدازظهر بیرونشون کنم و درس بخونیم با هم و آخر شب فیلم ببینیم. اصلا برنامهی بدی نیست. یکم موقع تنهایی توی تاریکی با بار سنگین خریدهام از فروشگاه برگشتن اذیت میشم و غم توم انباشته میشه، که واقعا این رو از بیستسالگی کم کنی، چی میمونه ازش؟ در نتیجه فعلا برنامه همینه. یک بار با آدیبا از کافه داشتم برمیگشتم به سمت آزمایشگاه. آدیبا همون فردیه که دو پست قبل بهش اشاره کردم. جالبیش برای من اینه که ما در درون واقعا یکیایم، فقط به من یک مقدار ترس از قضاوت بقیه و میل به آبروداری اضافه شده که ظاهرمون رو نسبتا متفاوت کرده. به هر حال، بهش گفتم که من چون دوست ندارم خیلی ندیده به نظر برسم، به بقیه نمیگم، ولی حتی بعد از شش ماه زندگی توی اینجا، من هنوز به آسمون و طبیعتش عادت نکردم. هنوز قلبم میگیره از قشنگیش. هنوزم از پنجرهی آزمایشگاه خیره میشم به طبیعت اطراف. بهش میگفتم که من به شهرها و سازهی بشر به صورت کلی اهمیت خاصی نمیدم. الان شهری توی ذهنم نیست که بگم از اعماق دلم دوست دارم بریم. شاید چون تجربهام کمه اینطوری بیتفاوتم. ولی مثلا وین هم که بودیم، واقعا تمام تلاشم رو کردم که اهمیت بدم و نمیتونستم. البته یک بخشش هم شاید اینه که من هنوز مدل مسافرت خودم رو پیدا نکردم. مثلا خیلی فکر میکنم که من دوست دار, ...ادامه مطلب
بالاخره خونهی خودمم و دقیقا به همون خوبیه که فکر میکردم، فقط وان نداره که حالا فدای سرش. ذهنم هزار جا هست و مثلا ششصد جاش به مهاجرت مربوطه. اتاقمم هنوز خیلی کار داره برای انجام دادن، ولی ساعت یکه و منم فردا کلاسهام شروع میشه. سوال پیش میاد که خب اینجا دارم چه غلطی میکنم پس. نیاز به نوشتن داشتم. اینجا واقعا خیلی قشنگه. توی راه قطار از یک جاهایی رد شدیم که اصلا نمیدونی؛ محشر بود. پر از درخت بود، هوا کل مدت ابری بود، توی پنجره حل شده بودم. توی کل راه همه باهام خیلی مهربون بودند و کمکم میکردند. اینجا گاز برقی به قابلمه و ماهیتابهام نمیخورد و وقتی توی گروه خوابگاه گفتم، پنج دقیقه بعدش یک قابلمه داشتم. زبالهها رو فعلا توی یک پلاستیک گذاشتم که بعدا ببینم سیستم جدا کردنشون چطوریه. یکی از آشناهای ایرانی اینجام برام بلیط قطار رزرو کرد و جدا از اون چون یکشنبه بود و مغازهها تعطیل، از قبل برام لازانیا و تن ماهی آماده و یک چیزی شبیه خامه شکلاتی گرفت که خوشمزه است. من تلاش کردم توقعات بالایی نداشته باشم. فکر کنم منطقی هم باشه. همین روز اول قطارم سی و پنج دقیقه تاخیر داشت، ولی کلا فکر میکنم اینجا قراره بالاخره فرسوده نباشم. تازه به ذهنم رسید که یکی از دلایلی که از روابط اجتماعی دارم فرار میکنم، اینه که چیزی بهم میدن که من اصلا حتی دنبالش نیستم و برام مهم نیست. چیز مشخصی نیست، فقط اگه مثلا قراره ایکس بدی و ایگرگ بگیری بهجاش، من ایکس ندارم یا کم دارم که هیچی، به ایگرگ هم علاقهای ندارم. صرفا دارم انجامش میدم تا عذاب وجدان نداشته باشم. فریبا امروز میگفت کاش قبل از رفتنم با هم رفته بودیم بیرون و من فکر میکنم خداحافظی وقتی معنی میده که اون فرد یکم از قبل ت, ...ادامه مطلب
امروز بلند شدم و با توکل بر خدا و یک نقشهی آفلاین توی گوگل که نمیدونستم اصلا موقعیت من توش آپدیت میشه یا نه و بدون سیمکارت و اینترنت از خوابگاه اومدم بیرون. واقعا یکم ترسناک بود. کلاس آلمانیم ولی محشر بود. در طول روز با حدودا بیست نفر حرف زدم و آشنا شدم. مهربون و گرم برخورد میکنند و از اول روز کمتر میترسم. برای کلاس آلمانی فردام مشتاقم حتی اینقدر که خوش گذشت. عصر بعد از تموم شدن کارها با امیر رفتم خرید و سیمکارت هم گرفتم. زندگیم بدون سیمکارت اینقدر قابلیت ترسناک شدن داشت که واقعا بعدش به یک سطح جدید از مهاجرت رسیدم. توی فروشگاه با یک نفر مکالمهی آلمانی داشتم. شب با دست پر و سنگین برگشتم خوابگاه. بازم غمگین بودم. وضعیت خوشحالی و غمم دقیقا انگار به روز و شب برمیگرده. روزم رو براش تعریف کردم و اتاقم رو مرتب کردم و بازم لیست خرید جدید نوشتم. یک فردی توی گروه خوابگاه دوتا قابلمه گذاشت برای فروش و بهش پیغام دادم و فارسی جواب داد :)) رفتم اتاقش و چایی خوردیم و قابلمهها رو گرفتم و برگشتم. تکلیف آلمانیم رو نوشتم و کیفم رو آماده کردم و اومدم بنویسم تا شاید یکم بفهمم چه حسی دارم. انگار پسزمینهی زندگیم غم باشه. فقط غم نیست، ولی غم زیاده و همهجا هم هست. انگار تمام این مدت استرسم باعث شده به غمهام نرسم و حالا همهاش تلنباره و نمیدونم اصلا از کجا باید شروع کنم به پردازش کردنشون. پسر ایرانی بهم گفت که اینجا حوصلهاش سر میره و منطقی هم هست، چون شهر کوچکیه و ساعت هشتش شبیه یازده ایران یا حداقل تهرانه. منم شاید یک روز حوصلهام سر بره، ولی برای الان تصور خونهی خودم رو داشتن هر روز یک ساعت بیدار شدن، دنبال کردن درسم، اومدن به خونه و آشپزی و وی, ...ادامه مطلب
پیارسال که یک بار برای یک ماه تهران بودم,، توی راه برگشت به مشهد با این که کوپهی خواهران رزرو کرده بودم، یک پسری توی کوپهام بود. مامور قطار هم همون اول بلندش کرد و بردش یک جای دیگه، و منم منتظر این بودم که یک نفر دیگه بیاد به جاش. در نهایت هیچکس نیومد. واقعا نمیفهمم چه اتفاقی در ذهن من افتاد که ن, ...ادامه مطلب
عزیزم، دیگه نمیفهمم واقعا. و میدونی، من الان به جنگ خیلی فکر نمیکنم، ازش هم نمیترسم، چون درکی ازش ندارم. چیزی که من الان ازش واقعا وحشت میکنم، اینه که من با این آدمها از یک ملیتم. نزدیکم هستند. , ...ادامه مطلب
با دختری که توی اتاق روبهرویی فیزیک هستهای میخونه، توی آشپزخونه حرف میزدم و یه جاش گفت «آدم مگه چقدر زندهاس که چیزی رو که دوست نداره بخونه؟» و یه لحظه خوشحال شدم. مثل همون موقع که با زهرا نشستیم , ...ادامه مطلب
رشته من نود درصدش توی آزمایشگاه میگذره. توی آزمایشگاههامون، توی هر دانشکدهای و سر هر درسی، مدام این اسلوب جمله تکرار میشه که «توی بقیه آزمایشگاهها توی بقیه کشورها از .... استفاده میشه، ما چون بو, ...ادامه مطلب
دو تا هویت دارم: فرد کاملا آرومی که میخواست پزشک اطفال بشه، شهر خودش بمونه و به جای دور و کاملا آلودهای تبعید نشه، هر بار رنج دور شدن رو تحمل نکنه، زیاد فک نکنه و اونقدرا زیاد هم دقت نکنه، همه چی عا, ...ادامه مطلب
انقدر دارم فیلم و انیمیشن ایرلندی می بینم و کتاب ایرلندی می خونم که بیمش می ره به زودی ایرلند رو بهتر از ایران بشناسم., ...ادامه مطلب
می دونی ، آدمای زندگی من منطقی ، جدی و در عین حال شوخ طبعن و حاضرن سرشون بره ولی از من تعریف نکنن و احساساتشونو بروز ندن. اگه بخوام به کمک رمان ها اینو توضیح بدم باید بگم من توسط کلی گیلبرت بلایت محاصره شدم.و خدا می دونه که من چقدر از این وضعیت خوشم میاد.چون من به هیچ وجه تحمل آنی شرلی مانند ها رو , ...ادامه مطلب
خدا میلیون ها سال گشت و بیشعورترین خلقتش تو این دنیا و دو سه تا دنیای موازیش رو پیدا کرد و کردش خواهر من.(و به این نکته توجه کرد که بیشعوریش موقعی که من خوابیدم به اوج خودش برسه), ...ادامه مطلب