و همینطور آریا و کاتلین

متن مرتبط با «1370 avenue of the americas» در سایت و همینطور آریا و کاتلین نوشته شده است

Strong like the sky

  • از پارسال این عادت رو پیدا کردم که هرازگاهی نصفه‌شب‌ها آهنگ ایرانی می‌ذارم و می‌رقصم. خیلی زندگی بامزه است. یک بار دختر هندیه بهم گفت که دوست داره توی اتاق تنهایی برقصه و منم فکر کردم -و شاید بهش هم گفتم- که مگه دیوانه است. خلاصه دیشب هم برنامه همین بود. صبح بلند شدم، کوله‌پشتی‌م رو برداشتم و اومدم برلین. برلین محشره. خسته و بی‌انرژی بودم و نمی‌خواستم برنامه بچینم و واقعا شانس آوردم، چون احتمالا برلین بهترین جا برای همچین بی‌مسئولیتی‌ای بود. کل روز تنهایی راه رفتم و هی خوشحال‌تر شدم. واقعا سزاوار این همه عشقیه که بهش هست. یک خیابون داره که شبیه وکیل‌آباد مشهده؛ یعنی وسیع و پهن و دوطرفه است، با مترو از وسطش، و مغازه‌های زیبا در دو طرف. فرمت خیلی ویژه‌ای هم نیست، ولی به یاد وکیل‌آباد بودم. برای ناهار توی یک رستوران اتریشی currywurst (سیب‌زمینی سرخ‌کرده و سوسیس) خوردم. که خیلی جالبه، چون من تقریبا هیچ‌وقت گوشت خوک نمی‌خورم. اگه دم‌دست باشه و منم توی مود باشم، سالامی می‌خورم، ولی این که خودم سفارش بدم، ابدا. ولی می‌گم، وارد مرحله‌ای شدم که ناگهان دیگه برام مهم نیست. (سیستم زندگی من این‌قدر دیگران رو گیج می‌کنه این‌جا. رسول همیشه راجع به اسلام باهام بحث می‌کنه و دین و خدا رو تحقیر و من همیشه فکر می‌کردم داره در واقع سر ایرانی بودنم شوخی می‌کنه. در حد سه هفته پیش فهمیدم واقعا فکر می‌کرده من مسلمونم. کل اون مدت داشته جدی تحقیرم می‌کرده.) (وای من این‌جا رو هی باز می‌کنم که از مسائل عمیق و درونی بنویسم، ببین چه چرت‌و‌پرت‌هایی رو تعریف می‌کنم.) آره خلاصه، بعد این یادم انداخت که توی سفر وین هی دلم می‌خواست متناسب با توی اتریش بودن، اشنیتزل بخورم و نمی‌شد، چ, ...ادامه مطلب

  • And there may not be meaning, so find one and seize it

  • پریشب یک خواب عجیبی دیدم که توش مصرانه می‌خواستم خودکشی کنم. آخرش که اقدام کردم، عمیقا پشیمون و وحشت‌زده شدم. اصلا نمی‌دونی. زندگی‌ای که قبلش کاملا خالی بود، حالا قشنگ‌ترین چیز ممکن به نظر می‌رسید.  الان من اصلا و ابدا به خودکشی فکر نمی‌کنم، ولی وقتی از خواب بیدار شدم، فکر کردم شاید نشونه‌ای از این بود که قدر زندگی‌م رو به اندازه‌ی کافی نمی‌دونم. بزنم به تخته تازگیا خیلی در روابط اجتماعی‌م کم‌تر وحشی‌بازی درمیارم و کلا خیلی آرام‌تر شدم. و نه از سر این که کم‌تر اهمیت می‌دم، فقط خیلی بینش و بصیرت پیدا کردم و اکثر اوقات می‌تونم بفهمم کارهای اشتباه بقیه و رفتارهایی‌شون که ناراحتم می‌کنه، از جای بدی نمیاد.  کم‌تر در مقابل بقیه قرار می‌گیرم و بیش‌تر تلاش می‌کنم درک کنم و خیلی خوب جواب می‌ده. چون در نهایت به این نتیجه رسیدم که این دنیا و آدم‌هاش هرطوری باشند، هستند و نمی‌شه کاریش کرد. می‌تونم حذف کنم ها، ولی در گذر زمان دیدم که حذف کردن غیرضروری آدم‌ها و چیزها، در نهایت زندگی‌م رو خالی‌تر می‌کنه. و می‌دونی، من همیشه دنبال یک راه‌حل روشن برای چیزها بودم. که حق با کیه و هرکسی باید چی کار کنه. داشتم سر اجتناب بعضی آلمانی‌ها از انگلیسی حرف زدن با یکی صحبت می‌کردم و گفتم که کاریش نمی‌شه کرد و تو دلیل خودت رو داری و اون دلیل خودش و فقط باید با هم کنار بیاید. بعدش فکر کردم خیلی چیزها همین‌اند. درهم‌تنیده‌تر از این هستند که به این راحتی به جوابی برسی و جوابت هم با احتمال بیش‌تری غلط یا سلیقه‌ایه؛ به‌خاطر همین صرفا کنار اومدن با هم بهترین گزینه است. صبح پیش رسول بودم و خوش گذشت. دیشب پارتی بودم و کل مدت پیش آیشنور به شکل آکواردی می‌رقصیدم و خوش گذشت. با در نظر گرفتن محتویات , ...ادامه مطلب

  • got the music in you baby, tell me why

  • امروز انوجا خیلی یهویی بهم پیام داد که خیلی خوشحاله که من دوستش‌ام. قلبم رفت. آدم برای همین چیزها زنده است. که انسان‌هایی که باهاشون obsessedای، باهات obsessed باشند. که هی به خودت بگی که بعد از ناهار می‌ری کتابخونه و درس می‌خونی و تمام انگیزه‌اش هم داشته باشی. ولی باهاشون بستنی بخوری و باهاشون مغازه‌ی هندی بری که پنیر بخرند. دم درشون سرکه‌ی بالزامیکت رو بذاری، چون برای کاهو لازم داشتند. خیلی غمگین بودم و توی همچین شبی آرامش تازه‌پیدا‌کرده‌ام مثل قند برام شیرینه. درس خوندن شیرینه و ناهارهای شنبه با بنیامین  و افراد دیگه شیرین‌اند. این که امروز بعد از سی دقیقه دویدن خسته نشدم، شیرینه.  هی فکر می‌کنم که آدم بدی نیستم، ولی بعدش می‌پرسم که "پس چرا انسان‌ها رو رها می‌کنی؟" و منطقیه، چون کدوم آدم خوبی همچین روشی در زندگی پیش می‌گیره؟ دفاع دارم، ولی سوال همچنان سرجاش هست. ولی فعلا صبر می‌کنم. قلبم جای درستیه و بهش به‌اندازه‌ی کافی اعتماد دارم. ما قشنگ داریم کانال یوتیوب بی‌پلاس رو با هم درو می‌کنیم. چند وقت پیش یک ویدئوش راجع به هامبورگ رو می‌دیدیم. من هامبورگ رو خیلی دوست داشتم. خیلی قشنگ و نرم و آروم بود. می‌گفت که هامبورگ به‌خاطر این بعد از این همه سختی، بعد از آتش و جنگ و سیل، سرپا موند و قوی‌تر شد که در هر دوران خودش رو وفق می‌داد. منم همین‌طوری قوی‌ام. گاهی اوقات به جثه‌ی ضعیفم و اشتباهات فراوانی و هوش صرفا خوبم نگاه می‌کنم و مطمئنم که از عهده‌ی چیزهای واقعا بزرگی برمیام. یک روز شاید واقعا چهار ساعت دویدم. آدمی که از مرگ در دقیقه‌ی اول دویدن گذشته و می‌تونه الان سی دقیقه بدوه و خسته نشه، چرا نباید به چهار ساعت برسه؟ (جواب احتمالی: زمستون آلمان و افسر, ...ادامه مطلب

  • Philosophers guess, but they just don't know

  • امروز با همسایه‌ام که یک دختر ایرانیه، رفتیم توی جنگل. کلی راه رفتیم و نمی‌دونی چقدر چقدر قشنگ بود. همه‌جا سبز. بعدش با هم رفتیم مرکز شهر و بستنی خوردیم. خیلی چسبید. دختر خوبیه و دوستش دارم و عصر فوق‌العاده‌ای بود، ولی وسطش چند لحظه فکر کردم که محشر می‌شد اگه اون‌جا با تو بودم.  من توی لذت بردن از زندگی واقعا استعداد دارم. یعنی فکر کردم این‌جا که بیام برام عادی می‌شه، ولی نه، هنوزم از طبیعت و آسمون کیف می‌کنم. الانم که بهار اومده، هر روز تعطیل بهشته. اگه بیای، برات کیک درست می‌کنم و با چایی می‌خوریم، توی جنگل می‌گردیم، توی مرکز شهر بستنی می‌خوریم. یک جایی از مرکز شهر هست که قهوه‌های خوبی داره و با انوجا صبح‌های شنبه می‌ریم اون‌جا. پریروز در نبودش رفتم بازم روتین صبح‌های شنبه رو انجام دادم که شامل پرسه زدن و رفتن توی هر مغازه‌ی رندوم می‌شه و دلم براش تنگ شد خیلی. نوشتن و جمع کردن احساسات پراکنده‌ای که در طول روز دارم سخته. میزبان airbnb هامبورگمون یک دختر جوونی بود که آپارتمان مینیمالی و به‌شدت قشنگی داشت. فکر می‌کنم نقاش بود. آپارتمانش کلی بالکن داشت و طبقه‌ی پنجم بود. شب که برگشته بودیم، دوست‌پسرش هم بود، و با هم داشتند فیلم می‌دیدند. این‌قدر قلبم مچاله شد با دیدنش که نمی‌دونی.  تنهایی زندگی کردن بد نیست. یعنی به‌اندازه‌ی زمستون ازش متنفر نیستم، ولی هنوزم شک دارم برای من باشه دقیقا. الان خوبه، در طول روز صدای مردم رو می‌شنوم از پنجره‌ی باز و نمی‌دونم چرا تاثیر خوبی داره روم. سریال می‌بینم و آشپزی می‌کنم و کتاب می‌خونم. آزادیش لذت‌بخشه قطعا. ولی تقریبا مطمئنم بودن تو حداقل ده برابر بهترش می‌کنه. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • Who can say where the past will go?

  • دارم از هامبورگ برمی‌گردم. خیلی سفر خوبی داشتم و توی راه رفتن که انوجا آهنگ گذاشته بود، متوجه شدم که سلیقه‌ی موسیقیایی‌ش شبیه منه و در نتیجه یک آهنگ جدید پیدا کردم که دائم بهش گوش بدم. بازم رفتیم کلیسا، بازم از یک برج بالا رفتیم، بازم قایق سوار شدیم، بازم رفتیم گالری. به قول سوپروایزرم nothing spectacular، ولی داره در قلب من جای خودش رو پیدا می‌کنه. فکر می‌کنم یاد گرفتم که توی مسافرت به هر شهر و دیدن فرهنگ مردمش مثبت فکر کنم. به نظرم راه منطقی‌تریه و بیش‌تر کیف می‌ده. من خیلی خوشحالم که الان مسافرت برام یک غول نیست و ازش متنفر نیستم.  بیش‌تر طول سفر توی رستوران و این جاها آلمانی حرف زدم. فکر کن. این که انوجا که هنوز آلمانی رو شروع نکرده و هر بار از حرف زدن من کیف می‌کنه توی افتخار کردنم به خودم بی‌تاثیر نیست. می‌تونم حتی آهنگ‌های آلمانی بخونم. عشقم به آلمانی برگشته و بابت این هم خوشحالم. عشقش اون موقع از قلبم رفته بود که توی آزمایشگاهی بودم که همه آلمانی حرف می‌زدند و تنها بودم.  انوجا قبل از خواب دیوونه شده بود. می‌گفت بگرد یک concentration camp پیدا کن اطراف هامبورگ. توی گوگل مپ سرچ کردم concentration camps near me و هنوز از فکرش خنده‌ام می‌گیره. توی تورمون، راهنما می‌گفت که توی جنگ جهانی دوم اکثر هامبورگ به آتش کشیده شد، چون هامبورگ توی توزیع خیلی چیزها نقش اساسی‌ای داشته. می‌گفت که متفقین می‌خواستند مرکز توزیع Cyclone B رو بزنند و نمی‌دونستند دقیقا کجاست، بنابراین همین‌طوری رندوم می‌زدند منطقه‌ای که حدس می‌زدند باید اون‌جا باشه. همین‌شکلی می‌شه که یکی از کلیساهای اساسی‌شون می‌سوزه. من با وقایع تاریخی و عمومی چندان تحت‌تاثیر قرار نمی‌گیرم, ...ادامه مطلب

  • Oft Gefragt - AnnenMayKantereit

  • این آهنگ تازگیا عمیقا غمگین و مبهوتم می‌کنه. قبلا شنیده بودمش و دوستش داشتم، ولی به متنش توجه نکرده بودم، چند روز قبل اتفاقی به موزیک‌ویدئوش رسیدم که به نظرم محشر بود. بعدش یکی توی کامنت‌هاش متنش رو دیدم، و دیگه یکی از کارهای محبوبم این شده که هم‌زمان با پخش شدن آهنگ متنش هم بخونم و منتظر بمون, ...ادامه مطلب

  • The Others

  • فکر کنم اکثر آدم‌ها صرفا خودشون براشون جالبه. وقتی فیلم‌های قدیمی‌ای پیدا می‌کنند و می‌بینند خودشون توش نیستند، حوصله‌شون سر می‌ره. بین همه‌ی حرف‌هات به همونی توجه می‌کنند که درباره‌ی خودشونه. بعضی‌ها, ...ادامه مطلب

  • People help the people

  • چند وقت پیش جولیک یک پستی گذاشته بود که توش پرسیده بود که چرا باید آدم خوبی باشیم و چی بهمون می‌رسه و همون موقع، منم از قبل درگیرش بودم. یعنی ارزش‌ها که از آسمون نیومدند، فکر می‌کنم ما در نهایت به چیز, ...ادامه مطلب

  • One of Those Things

  • می‌دونی، فکر می‌کنم اگه توی دوم دبیرستانم، شخصیت الانم رو می‌دیدم، خوشحال می‌شدم. هنوز افکار اون موقعم رو درک می‌کنم. یکم دیوانه بودم و زیاد هم قهر می‌کردم، ولی حداقل از دید خود الانم احمق نبودم. شاید, ...ادامه مطلب

  • That the universe was made just to be seen by my eyes ...

  • چند باری از دیگران شنیدم که پدر و مادرشون تلاش می‌کردند که خوش‌اخلاق بارشون بیارن. و نمی‌دونم چرا هر بار برام عجیب بود. در نهایت فهمیدم به خاطر این که هیچ‌وقت توی خونه‌ی ما این مطرح نبوده. یعنی نه فقط, ...ادامه مطلب

  • Let them be them, let us be us

  • می‌دونی، تصوری که من از خودم داشتم، اینه که در مقابل ضربه‌ها، فرد مقاومیم. یعنی خب، من یک دختر بودم در قدم اول. از نظر برخی افراد من هوش کافی ندارم به خاطر دختر بودن، و در قدم دوم تمام چیزهای ظاهری بو, ...ادامه مطلب

  • You've seen it all before, And you've knocked on all the doors, But tomorrow is a funny looking one

  • داشتم می‌گفتم که توی زندگی هر فردی، یک سری وقت‌های خوبی هست که خیلی تلاش می‌کنه و می‌خونه و از خودش راضیه و وقت‌های خیلی خیلی بیش‌تری هست که یک مشکلی وجود داره، و تلاش خیلی زیادی نمی‌کنه، یا حتی اصلا , ...ادامه مطلب

  • Our love is a river long, the best right in a million wrongs

  • فکر کنم می‌تونم از این شروع کنم که خونه‌ام، شب با صبا در حین ویدئویی که از یوتیوب گذاشته بود، می‌خوندم و این خیلی شبیه خونه بود. با هم راجع به صورت‌های فلکی حرف زدیم و مامان رو مسخره کردیم و خندیدیم. , ...ادامه مطلب

  • Soldier keep on marching on, head down till the work is done

  • و عزیزم، واقعا به ندرت زندگی‌م انقدر شلوغ بوده. به ندرت انقدر به چیزای مختلف مجبور بودم فک کنم. نمی‌دونم نوشتن می‌تونه کمک کنه یا نه.  می‌دونم که همه‌ی اینا برای اینند که تمیز بشم، و می‌دونم که لازمند, ...ادامه مطلب

  • The Fault in Our Ages

  • تو نوجوونی ، حق انتخاب نداری که جوگیر باشی یا نه ، اما می تونی انتخاب کنی که در چه زمینه ای جوگیر باشی ... مثلا ما یه سری دهمی جوگیر داریم این طرفا که با جعبه والیبال بازی می کنن در حالی که توپ آوردن به مدرسه کاملا مجازه ، تو می تونی مثه اونا نباشی چون خیلی رقت انگیز میشی در این حالت.,the fault in our stars ages,the fault in our stars character ages,the fault in our stars cast ages,the fault in our stars book ages,the fault in our stars age rating,the fault in our stars age appropriate,the fault in our stars age rating uk,the fault in our stars age review,the fault in our stars age rating movie,the fault in our stars age restriction ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها