امشب با فواد قرار بود برم قدم بزنم، ولی هوس رستوران ایرانی کردم و رفتیم که بریم، ولی وقتی رسیدیم، دیدیم که بسته است و یک رستوران رندوم قشنگ اطرافش رفتیم. یک آقای سیاهپوستی گارسون بود و تا نمای ما رو دید، شروع کرد انگلیسی حرف زدن و گرم و مهربون بود. فواد اینقدر خوشش اومده بود که گفت اسمش رو میپرسه وقتی بیاد سفارش بگیره. گفتم الان مثلا با اسمش میخوای چی کار کنی، و آخر هم نپرسید. بعد از سفارش دادن داشتیم حرف میزدیم، طبعا به فارسی، و این گارسون از ناکجا ظاهر شد و به فارسی پرسید که آیا درست میشنوه که ما داریم به فارسی حرف میزنیم. من فکر کردم لابد پارتنرش ایرانیه. برای اولین و آخرین بار باید بگم که برگهام ریخته بود. بعد آقا خودشون رو معرفی کردند و اسمشون مهرداد بود :)) بعد من هنوز فکر میکردم اوووه، چقدر فرهنگ ایران رو دوست داشته که اسمش رو عوض کرده :)))) و بعدش اضافه کردند که مادرشون از تهرانه و پدرشون از بوشهر و بالاخره من موقعیت رو گرفتم. به فواد میگم قسمت این بوده که اسمش رو یاد بگیری. بعدش خیلی رندوم رفتیم یک پارتی ایرانی و طبعا خوش نگذشت. آیا این که از مردهای هموطنم بهطور پیشفرض شک دارم، از من یک آدم افادهای میسازه؟ نمیدونم. فقط هم مردها نیست. اصلا انگار غیرممکن باشه که با یک جمع غیرآکادمیک بتونم ارتباط بگیرم و همیشه شکهای خودم رو دارم. آیا خودم رو بالاتر میبینم؟ شاید. آیا برنامهای برای اصلاح خودم دارم؟ نمیدونم، بهم ثابت نشده که اشتباه میکنم. همون پاراگراف Normal People؛ حس میکنم زندگی یک جایی دور از من داره اتفاق میفته و من جزئی ازش نیستم. پارتی خوش نگذشت، منم توقع نداشتم خوش بگذره. ولی دوست دارم توی یک موقعیت جدید باشم., ...ادامه مطلب
بنیامین چند روز پیش یک حرفی زد که هنوز ته ذهنم هست و کمی میترسونتم. حرفش دقیقا یادم نیست، ولی ترجمهاش توی ذهنم این بود که درنهایت همه حوصلهات رو سر میبرند. نمیدونم درست میگه یا نه، ولی با در نظر گرفتن تجاربم، واقعا بیراه نیست. خودم سریع تغییر میکنم و دیدم هم همینطور. دفعات نسبتا زیادی توی ذهنم میاد که اعصابم خرد میشد وقتی یکی از افراد نزدیکم مدام با یک مشکل تکراری دستوپنجه نرم میکرد. نمیدونم، این میترسونتم که به صورت سیستماتیک به افراد نزدیک میشم و هرچی دوست داشته باشم ازشون میگیرم و درنهایت هم خسته میشم ازشون. حالا شاید villain این سناریو محسوب بشم، ولی برای خودمم خوشایند نیست که تمام اون محبت و تحسین کمکم به باد بره. استراتژیم برای خالی کردن احساساتم و move on خیلی بد نیست، ولی نمیدونم چرا احساساتم تموم نمیشه. هی ته دلم خالی میشه وقتی به نبودنش فکر میکنم. الان به قسمت خودخواهانهی غمم رسیدم؛ کنارش میتونستم بیشتر خودم باشم و بیشتر خودم بودن خوشایند بود. تلاش میکنم به مکالماتم با بقیه بیارمش و این وسط مرز نکشم، ولی نمیشه. با بقیه نمیتونم اونطوری باشم. فکر نمیکنم که حتی دارم یک تصویر غیرواقعی از موقعیت میسازم، ولی خدا میدونه. فکر این که اون قسمتی از خودم که پیشش رشد کرد، از دست بدم و به زندگی سابق برگردم و این فکرها یادم بره، عمیقا غمگینم میکنه. بخوانید, ...ادامه مطلب
باید این هزارمین پست اینجاست. همم. میخواستم بگم جالبه، ولی واقعا نیست. امروز رفتیم دریاچه. تصوری که توی ذهنم بود، قدم زدن برای دو ساعت و بعد قایقسواری بود. ولی رفتیم و چون دو قطره بارون روی صورتمون نشست، مستقیم از اتوبوس پیاده شدیم و رفتیم یک کافه کنار دریاچه. جای قشنگی بود. بعدش که بارون بند اومد -اسمش حتی بارون نبود، وارش شاید- شروع کردیم به قدم زدن. دوست دارم ببینم این داستان به کجا میرسه. سخته توضیح دادنش. این که به یک فردی که دوست نزدیک نیست، احساس رومانتیک نداشته باشی، ولی اهمیت بدی و از همنشینی باهاش عمیقا لذت ببری. تلاش نمیکنم جهتی بهش بدم، شکلی ازش بسازم، یا شتابش بدم. فکر میکنم درسم رو یاد گرفتم و میذارم این چیزها مسیر خودشون رو برن. تو هم در نهایت انسانی هستی که چیزهای زیادی نمیدونه. این حرکت رو دارم و داره که ارتباط چشمی با کسی برقرار میکنی و لبخند میزنی و چشمت رو سریع بازوبسته میکنی. یک حالت reassurance داره که حواس طرف مقابل بهت هست و دنیا در این لحظه زیباست. ته ذهنم به این فکر میکنم که واژههای محدودی برای تعریف روابط بین انسانها هست. شاید درستش هم همینه. عصر که رسیدم خونه، خوابیدم، بعدش بلند شدم و غصه خوردم که چند روز دیگه از اینجا میره. بعدش تلاش کردم فکر نکنم و فکر نکردم. رفتم پیش انوجا و یکم حرف زدیم و فکر کنم اونم برام غصه خورد. با پگاه چند وقت پیش ویدئوکال داشتم و از اتفاقات این چند وقت حرف میزدم و میگفت مثل مجری خبر زندگیمون رو ردیف میکنیم. بدون ذرهای هیجان. فکر کنم احتمالا چون تا الان این رو یاد گرفتیم که چیزها میگذره و اینها همهاش زندگی و تجربه است. و اینطوری نیست که احساسی نداشته باشم؛ ولی احساسا, ...ادامه مطلب
امروز هی زیر امواج غم غرق میشدم. Quite literally. سر جلسهی آزمایشگاهمون یهو فکرم میرفت سمت دیشب و دلم میخواست گریه کنم. الان هم دوست دارم گریه کنم. قلبم پره و دوست ندارم بهزور خالیش کنم. کلی بغلش کردم و فکر میکنم خداحافظی مناسبی بود درکل. ترک شدن و ترک کردن جفتش ناخوشاینده، ولی این که یک نفر بره و برای تو شرایط همون باشه که بود، فقط بدون یک نفر، واقعا عمیقا ناخوشاینده. بعد به مامانم فکر کردم که چطور نبودن من رو طاقت میآورد اوایل. این که چقدر دوستم داشته که حتی دلش نمیخواست من اینجا بمونم با این شرایط. منم اینقدر دوستش دارم که فقط آرزو میکنم راهش رو پیدا کنه و اشکالی نداره اگه اینجا نباشه. موقع شام یکم گریه کردم. بهش میگفتم خسته شدم از دلتنگی و از دست دادن افراد. خاطرهها و فکر گذشته دقیقا hauntام میکنند. فکر این که اندوه شاید بیاد و بره، ولی هیچوقت تموم نمیشه، وحشتزدهام میکنه. میگفت دوباره افراد مناسب پیدا میکنی و میگفتم کاملا مطمئنم از این. مشکل من ولی ترس از آینده نیست. احساس کردن واقعا دردناکه. ولی فکر تمام اون دورههای بیحسی هر وسوسهی خاموش کردنشون رو از بین میبره. خیلی سخته به چیزهای دیگه توجه کنم. ولی الان، در بزرگسالی، میفهمم که نزدیکی و conversation همهچیز نیست. زندگی بیشتر از این چیزهاست و دوست ندارم توی ذهنم اهمیت نابهجایی بهش بدم. درنهایت، تلاش میکنم یادم نره جریان رو زندگی رو بپذیرم و منم باهاش پیش برم. یک قسمت عمیق از وجودم پیشش میمونه و اگه یک جایی مسیرمون به هم بخوره، I'll be more than happy. بخوانید, ...ادامه مطلب
سوپروایزرم همیشهی خدا داره یک کاری میکنه. هر ثانیهی روز یک بهرهای داره. رسول هم همینطوره. تکهکلامش این بود که "بلند شو، وقت نداریم." من میدونم که وقت زیادی نداریم، ولی اصلا چیزی پیدا نمیکنم که براش عجله کنم. حسودیم میشه بهشون. دلم میخواست من هم مثل اونها با یک چیزی obsessed بودم و از زندگیم یک چیزی درمیآوردم. راستش نوشتن همین جمله باعث شد فکر کنم که شاید نباید منتظر یک چیز باشم که بیاد و من رو اسیر کنه؛ شاید باید خودم چنگ بندازم. بخوانید, ...ادامه مطلب
یک جا نگاه کردم و دیدم رومنس اون جایگاهی که قبلا برام داشت، نداره. مهاجرت واقعا دیدم رو تغییر داد. برای یک نفر که مرتب پدر و مادرش رو میبینه، خواهرش رو میبینه، برادرزادهی دهسالهی تخسش رو هدایت میکنه، برادرزادهی سهماههی بینهایت قشنگ و خوشخندهاش رو بغل میکنه، و استعداد بیشتری در نگه داشتن دوستهاش داره، تمرکز کردن روی رومنس راحته. من ولی همیشهی خدا دلم تنگه. هر روز باهام هست. به صدای مامانم فکر میکنم خیلی. به بغل کردن ارغوان. این که برای مهرسا کتاب بخرم. نه این که رومنس برام اهمیتی نداشته باشه؛ ولی بین این چیزها راحت گم میشه. تازگیا توی اینستام از درودیوار پست میذارم. یک جایی دلم خواست یادگاری بمونه از روزها. هنوز نصبش ندارم و ازش هم میترسم و دوست ندارم جزئی از زندگیم بشه، ولی گاهی همینطوری توش میچرخم و فهمیده من از سفر خوشم میاد، و از ایتالیا و شمال و فلان برام پست میاره. دیدنشون به شکل عجیبی برام عجیبه. امروز با بنیامین رفته بودم پیادهروی توی جنگل و یک جا یک بنایی بود که میشد از پلههاش بالا رفت و حدود چهار متر ارتفاع داشت. این بچه هم شروع رفت بالا رفتن. میخواستم بگم که بذاره به راهمون ادامه بدیم، ولی شکر خدا این بچه اصلا منتظر نظر من نیست. منم در نتیجه رفتم دنبالش، و خوشایند بود راستش همون چهار متر ارتفاع. همیشه راضیام به رضای خدا، و فکر میکنم همین کافیه. ولی هیچوقت متوجه نیستم که هنوز جوان و کمتجربهام و حتی نمیدونم چه گزینههایی رو دارم رد میکنم. بزرگ شدن توی خونهمون باعث شده من از زندگی بزرگسالانه لذت بیشتری ببرم و قدر آزادی رو بدونم؛ ولی توقعاتم هم پایین آورده. هنوز همین کاملا برام کافیه که خونهی خودم رو دارم. همین الان, ...ادامه مطلب
احساس میکنم خیلی تغییر کردم. مهمترینش اینه که دنبال تماشا شدن نبستم. اون حس missionای که میخواستم، پیدا کردم و کاری رو میکنم که باید بکنم و نه کاری که فکر میکنم بقیه ازم توقع دارند. عاشق آزمایشگاهمام. انسانهای بالغی که چنان در جزئیات یک پروسه غرق شدند، انگار چیزی مهمتر از این توی دنیا نیست. داشتم توی یک جمعی میگفتم که گاهی اوقات خشنه جو آزمایشگاهمون و من دوستش دارم، و زهرا یکم خندید و گفت من به آزمایشگاهم میخورم. فکر کنم آره؛ در نگاه اول مشخص نبود، ولی واقعا احساس خونه بودن دارم توش. چیزها خوباند و خوب نیستند. پریروز کلی گریه کردم. اصلا ایدهای نداری. توی خیابون گریه کردم، بعد از صحبت کردن با مامانم گریه کردم، توی دستشویی گریه کردم. یعنی حالا خودم خواستم که چیزها رو حس کنم، ولی دیگه حس میکنم فراتر از توانم توی قلبمه. پروندههای باز پریشونم میکنند. بهش میگفتم که تموم شدن رابطهها و دوستیها اوکیه، ولی وقتی اینطوری با کسی باشه که حرف نمیزنه، هیچوقت واقعا تموم نمیشه. هنوزم که هنوزه، هرچقدر هم کمرنگ، من فکر میکنم که چیزها واقعا چی بودند. نمیفهمم چرا لازمه کسی رو برای تموم زندگیش توی حدس و شک و تردید بذاری. انصاف نیست. احتمالش هست که دو ماه دیگه من دانشجوی دکترا باشم. فکر کن. من اینجا رو وسط دبیرستان شروع کردم. چون که بالاخره پولدار میشم و یک تعطیلات کوتاه هم توی آپریل هست، با انوجا بحث مسافرت کردیم امروز و هی فکر کردیم کجا بریم. الان یهو به ذهنم رسید قطعا ایتالیا. بخوانید, ...ادامه مطلب
امروز داشتم دنبال یک کانالی توی تلگرام میگشتم و تصادفی به یک پیام از یکی از دوستهام رسیدم که قبلا خیلی نزدیک بودیم. پیامش طولانی و پر از محبت بود و توی اون لحظات قطعا آرامشبخش. نمیتونم انکار کنم که من سهم خودم رو از محبت توی این زندگی دریافت کردم. فکر میکنم سهم خودم رو از محبت به انسانهای دیگه هم دادم. واقعا اصلا باورت نمیشه من چه زندگیای رو دارم هدایت میکنم :)) یعنی بیشتر از درد، خندهداره برام در این لحظه. واقعا هم نمیدونم چرا این همه ماجرا سرم میاد و اگر صادق باشم، شکایتی ندارم، چون به تماشاگر درونیم خوش میگذره. امروز داشتم فکر میکردم چرا اینقدر مقاوم شدم، و فکر میکنم بهخاطر همینه که هرچقدر هم عذابآور باشه، هر روز تمهایی میبینم که همیشه باهاشون درگیر بودم. یک جایی نفسم میبره، ولی برای الان، هنوز به مقدار کافی خوبم. رشدی که داشتم و چیزهایی که در پسزمینهی زندگیم حل و فراموش شدند هم جالبه برام. چند وقت پیش گرفته و درخودفرورفته بود و من یک ذره احتمال ندادم از دست من ناراحت باشه. در کمال آرامشخاطر فکر کردم که "عه، لابد خوب نخوابیده." و به ادامهی روزم رسیدم و در ادامهی روز مشکوک شدم، ولی همین که سرنخی به این واضحی رو نادیده گرفتم، برای منی که همیشه روی رفتارهای بقیه overthink میکردم، جالب بود واقعا. یا یکم قبلش، یک نفر دیگه که نظرش برام مهم بود، یک حملهی وسیع و مخرب روم انجام داد (that's what she said) که یک بخشش این بود که شاید در برخورد اول جالب باشم، ولی به بیان خودش، actام خیلی زود تکراری میشه. بعد حالا در نظر بگیر که این یک نفر رندوم توی خیابون نبود؛ فردی بود که برام مهم که نه، ولی مقبول بود. بعد از شوک اولیه، فکر, ...ادامه مطلب
هی میگم که امروز مینویسم و بعد نمینویسم. روزهای نسبتا سختیه با مشکلات نهچندان شاعرانه و وقتی واقعا بهش فکر میکنم، نمیدونم اصلا از چی میخواستم که بنویسم. وسط همهچیز، دستپختم به شکل معجزهآسایی از پارسال خیلی بهتر شده و الان واقعا هر غذایی میخورم، اشک توی چشمانم حلقه میزنه از فکر این که من همچین چیزی درست کردم. تازه الان دارم بهش فکر میکنم. که من اینقدر احساس بیاستعدادی میکردم توی آشپزی و الان به اینجا رسیدم. دلایلش هم برام مشخصاند؛ معمولا یکم از میانگین سربههواترم و یادم میره غذا رو چک کنم، و همیشه هم مقاومت داشتم دربرابر این که غذام رو در حین پختن بچشم. برنج رو هنوز البته خیلی خوب نمیپزم ولی برای اونم یک راه مناسبی پیدا کردم و حداقل بد نمیشه. ولی اصلا اینها مهم نیست، مهم فقط همینه که درنهایت درست شد و الان که درست شده، برام اصلا مهم نیست چقدر طول کشید. شبها قبل از خواب شمع روشن میکنم و کتاب میخونم و عادت پایداری شده. از بعد از کنکور مدت زیادی درگیر این بودم که کتاب خوندنم رو درست کنم. کتابهای بلند رو شروع میکنم و تموم میکنم، و اصلا برام مهم نیست که چقدر زیاد طول میکشه. حتی زیاد طول کشیدنش خوشاینده. امروز Shining رو تموم کردم، که دقیقا روز پروازم به ایران شروعش کرده بودم، و اتفاقا سرش هم خیلی عذاب کشیدم، چون آخرهاش از سر ترس نمیتونستم بیشتر از دو سه صفحه بخونم و بهخاطر همین لعنتی تموم نمیشد. بعد از این پست، فیلمنامهی "در دنیای تو ساعت چند است" رو شروع میکنم. معمولا ساعات زیادی توی آزمایشگاهم. نمیتونم پروتئینم رو توی سلول پیدا کنم و ذهنم درگیرشه. گاهی اوقات اشتباهات زیادی توی آزمایشگاه میکنم و خیلی اوقات شک دارم که آیا این همه اشتباه, ...ادامه مطلب
پریشب یک خواب عجیبی دیدم که توش مصرانه میخواستم خودکشی کنم. آخرش که اقدام کردم، عمیقا پشیمون و وحشتزده شدم. اصلا نمیدونی. زندگیای که قبلش کاملا خالی بود، حالا قشنگترین چیز ممکن به نظر میرسید. الان من اصلا و ابدا به خودکشی فکر نمیکنم، ولی وقتی از خواب بیدار شدم، فکر کردم شاید نشونهای از این بود که قدر زندگیم رو به اندازهی کافی نمیدونم. بزنم به تخته تازگیا خیلی در روابط اجتماعیم کمتر وحشیبازی درمیارم و کلا خیلی آرامتر شدم. و نه از سر این که کمتر اهمیت میدم، فقط خیلی بینش و بصیرت پیدا کردم و اکثر اوقات میتونم بفهمم کارهای اشتباه بقیه و رفتارهاییشون که ناراحتم میکنه، از جای بدی نمیاد. کمتر در مقابل بقیه قرار میگیرم و بیشتر تلاش میکنم درک کنم و خیلی خوب جواب میده. چون در نهایت به این نتیجه رسیدم که این دنیا و آدمهاش هرطوری باشند، هستند و نمیشه کاریش کرد. میتونم حذف کنم ها، ولی در گذر زمان دیدم که حذف کردن غیرضروری آدمها و چیزها، در نهایت زندگیم رو خالیتر میکنه. و میدونی، من همیشه دنبال یک راهحل روشن برای چیزها بودم. که حق با کیه و هرکسی باید چی کار کنه. داشتم سر اجتناب بعضی آلمانیها از انگلیسی حرف زدن با یکی صحبت میکردم و گفتم که کاریش نمیشه کرد و تو دلیل خودت رو داری و اون دلیل خودش و فقط باید با هم کنار بیاید. بعدش فکر کردم خیلی چیزها همیناند. درهمتنیدهتر از این هستند که به این راحتی به جوابی برسی و جوابت هم با احتمال بیشتری غلط یا سلیقهایه؛ بهخاطر همین صرفا کنار اومدن با هم بهترین گزینه است. صبح پیش رسول بودم و خوش گذشت. دیشب پارتی بودم و کل مدت پیش آیشنور به شکل آکواردی میرقصیدم و خوش گذشت. با در نظر گرفتن محتویات , ...ادامه مطلب
توی رابطهمون کم پیش میاد احساساتی و قلبی باشم و مخصوصا در مقایسه با قبل گاهی اوقات برام عجیبه. خیلی به بزرگ شدن باید مربوط باشه. نکتهی جالبش ولی اینه که هرچقدر توی حرفهام نیست، توی حرکات و زندگیم هست. توی تصمیمهام همیشه اولویته. موقع عصبانیت همیشه خودم رو کنترل میکنم. تقریبا همیشه حواسم بهش و رفتار خودم پیشش هست. حواسم به وقتی که باهاش میگذرونم هست. پاریس و آمستردام و اوپنهایمر و The Good Place رو براش کنار میذارم. بعضی اوقات نگران میشم که عشق پریشونم نمیکنه. ولی چطور ممکنه چنین چیزی غلط باشه؟ بخوانید, ...ادامه مطلب
واکنش من به دلتنگی بیحس کردن خودم بوده. مشغول شدن با کارهای دیگه و نادیده گرفتن این که حالت دیگهای هم ممکنه. میگفتم حالا درسته پیش هم نیستیم، ولی ویدئوکال هم خوبه، یا اصلا من از مامان و بابام که دورم، رابطهام باهاشون عمیقتره. بعد این روزها به این فکر میکنم که یک ماه دیگه پیششونم و خشک میشم. واقعا خشک میشم. وسط درس خوندن لرز به دلم میفته از فکرش. من واقعا یازده ماهه که هیچکدوم این آدمها رو ندیدم. باید خوشحال باشم و قطعا میشم، ولی فکرش برام درست نیست. امشب ساعت نه از آزمایشگاه برگشته بود و خسته بود و زنگ زد به من که برای شام بیاد پیشم، ولی من هیچ چیز گیاهیای نداشتم. رفتم و براش چیزمیز خریدم. فکر این که کسی که دوستش دارم توی همچین زندگیای گیر کنه که برنامهاش برای فردا صبح این باشه که مایونز و نون بخوره، واقعا نمیذاشت همینطوری رهاش کنم. قطعا مهاجرت چیزهای بزرگی به من داده که متوجهشون هستم، ولی گاهی اوقات چیزهای کوچکش خیلی توی چشمم میان. من همیشهی خدا دلم میخواست نصفهشب توی خیابون راه برم. امشب که داشتم یک جای خلوت راه میرفتم و نمیترسیدم، خوشحال شدم راجع بهش. خوشحالم راجع به این که خلوتترین جاها میرم و نمیترسم. بابت طبیعت هنوز خیلی خوشحالم. ذرهای اغراق نمیکنم وقتی میگم توی قلبم انگار یک حفره بود که با طبیعت اینجا پر شد. خیلی چیزها توی ذهنم هستند که دوست دارم بگم. این که Arrested Development میبینم و خیلی دوستش دارم. این که تو کتابخونه چند نفر ایرانی هستند که من میدونم ایرانیاند و اونها میدونند من ایرانیام و میدونند که من میدونم که اونها ایرانیاند و هر روز یکم فکر میکنم آیا سلام کنم یا نه، آخرم نمیکنم. اصلا بر, ...ادامه مطلب
امروز انوجا خیلی یهویی بهم پیام داد که خیلی خوشحاله که من دوستشام. قلبم رفت. آدم برای همین چیزها زنده است. که انسانهایی که باهاشون obsessedای، باهات obsessed باشند. که هی به خودت بگی که بعد از ناهار میری کتابخونه و درس میخونی و تمام انگیزهاش هم داشته باشی. ولی باهاشون بستنی بخوری و باهاشون مغازهی هندی بری که پنیر بخرند. دم درشون سرکهی بالزامیکت رو بذاری، چون برای کاهو لازم داشتند. خیلی غمگین بودم و توی همچین شبی آرامش تازهپیداکردهام مثل قند برام شیرینه. درس خوندن شیرینه و ناهارهای شنبه با بنیامین و افراد دیگه شیریناند. این که امروز بعد از سی دقیقه دویدن خسته نشدم، شیرینه. هی فکر میکنم که آدم بدی نیستم، ولی بعدش میپرسم که "پس چرا انسانها رو رها میکنی؟" و منطقیه، چون کدوم آدم خوبی همچین روشی در زندگی پیش میگیره؟ دفاع دارم، ولی سوال همچنان سرجاش هست. ولی فعلا صبر میکنم. قلبم جای درستیه و بهش بهاندازهی کافی اعتماد دارم. ما قشنگ داریم کانال یوتیوب بیپلاس رو با هم درو میکنیم. چند وقت پیش یک ویدئوش راجع به هامبورگ رو میدیدیم. من هامبورگ رو خیلی دوست داشتم. خیلی قشنگ و نرم و آروم بود. میگفت که هامبورگ بهخاطر این بعد از این همه سختی، بعد از آتش و جنگ و سیل، سرپا موند و قویتر شد که در هر دوران خودش رو وفق میداد. منم همینطوری قویام. گاهی اوقات به جثهی ضعیفم و اشتباهات فراوانی و هوش صرفا خوبم نگاه میکنم و مطمئنم که از عهدهی چیزهای واقعا بزرگی برمیام. یک روز شاید واقعا چهار ساعت دویدم. آدمی که از مرگ در دقیقهی اول دویدن گذشته و میتونه الان سی دقیقه بدوه و خسته نشه، چرا نباید به چهار ساعت برسه؟ (جواب احتمالی: زمستون آلمان و افسر, ...ادامه مطلب
دارم از هامبورگ برمیگردم. خیلی سفر خوبی داشتم و توی راه رفتن که انوجا آهنگ گذاشته بود، متوجه شدم که سلیقهی موسیقیاییش شبیه منه و در نتیجه یک آهنگ جدید پیدا کردم که دائم بهش گوش بدم. بازم رفتیم کلیسا، بازم از یک برج بالا رفتیم، بازم قایق سوار شدیم، بازم رفتیم گالری. به قول سوپروایزرم nothing spectacular، ولی داره در قلب من جای خودش رو پیدا میکنه. فکر میکنم یاد گرفتم که توی مسافرت به هر شهر و دیدن فرهنگ مردمش مثبت فکر کنم. به نظرم راه منطقیتریه و بیشتر کیف میده. من خیلی خوشحالم که الان مسافرت برام یک غول نیست و ازش متنفر نیستم. بیشتر طول سفر توی رستوران و این جاها آلمانی حرف زدم. فکر کن. این که انوجا که هنوز آلمانی رو شروع نکرده و هر بار از حرف زدن من کیف میکنه توی افتخار کردنم به خودم بیتاثیر نیست. میتونم حتی آهنگهای آلمانی بخونم. عشقم به آلمانی برگشته و بابت این هم خوشحالم. عشقش اون موقع از قلبم رفته بود که توی آزمایشگاهی بودم که همه آلمانی حرف میزدند و تنها بودم. انوجا قبل از خواب دیوونه شده بود. میگفت بگرد یک concentration camp پیدا کن اطراف هامبورگ. توی گوگل مپ سرچ کردم concentration camps near me و هنوز از فکرش خندهام میگیره. توی تورمون، راهنما میگفت که توی جنگ جهانی دوم اکثر هامبورگ به آتش کشیده شد، چون هامبورگ توی توزیع خیلی چیزها نقش اساسیای داشته. میگفت که متفقین میخواستند مرکز توزیع Cyclone B رو بزنند و نمیدونستند دقیقا کجاست، بنابراین همینطوری رندوم میزدند منطقهای که حدس میزدند باید اونجا باشه. همینشکلی میشه که یکی از کلیساهای اساسیشون میسوزه. من با وقایع تاریخی و عمومی چندان تحتتاثیر قرار نمیگیرم, ...ادامه مطلب
اینجا مکالماتم با آدمها منحصر به یک بخشی از شخصیتمه و اتفاقا خیلی خوش میگذره. ولی اینقدر از بخشهای عمیقتر حرف نزدم که حتی الان اینجا هم برام سخته نوشتن ازشون. تقریبا مطمئنم که کسی رو ندارم که دقیقا درکشون کنه. یکم هم ناراحتم میکنه که دارم کمکم ارتباطم رو با اون بخش از دست میدم. یک دوست جدید پیدا کردم ولی، که البته چند ماهه میشناسمش، ولی تازگیها با هم میریم خرید و کنارش بهم واقعا خوش میگذره. احتمالا چون خیلی بهم شبیهه، حواسپرتی و بیخیالیش و مهربون بودنش. نمیدونم، امیدم رو از دست ندادم به پیدا کردن کسی که اینقدر بهم شبیه باشه که این حرفها براش خارجی نباشه. اینجا ساعت نه هوا هنوز روشنه. قراره غروب به دهونیم بکشه. واقعا چه زندگی رویاییای. با خودم یک قرار نصفهنیمه گذاشتم که اگه دکترا اینجا موندم، برای خودم خونه بگیرم. دوست دارم مبل توی خونهام داشته باشم و یک آشپزخونهی مناسب کیک پختن. اگه کسی بود که اینها رو بهش میگفتم، احتمالا فکرم بیشتر باز میشد، و ایدهی بیشتری داشتم و ذوق نهانی که احتمالا ته وجودم برای آینده دارم، بیشتر میفهمیدم. ولی رفتن توی خودم بدون کمک از بیرون سخته. بیشتر از یک ماهه که دارم میدوم. الان میتونم توی سیوپنج دقیقه با مخلوط راه رفتن و دویدن، چهارونیم کیلومتر طی کنم. حتی برام سخت نیست دویدن. خود عملش چرا، وسطش میمیرم چند بار، ولی رفتن به دویدن چندان انگیزهای لازم نداره برام. حتی دلم براش تنگ میشه. ورزش مداوم همیشه برای من سخت بوده، و فکر این که الان اینجام، چهل کیلومتر تا الان سرجمع دویدم و میتونم با زحمت زیاد شش دقیقه بدون توقف بدوم، خوشحالم میکنه خیلی. فکر کن یک روز این چیزها برام, ...ادامه مطلب