امشب با فواد قرار بود برم قدم بزنم، ولی هوس رستوران ایرانی کردم و رفتیم که بریم، ولی وقتی رسیدیم، دیدیم که بسته است و یک رستوران رندوم قشنگ اطرافش رفتیم. یک آقای سیاهپوستی گارسون بود و تا نمای ما رو دید، شروع کرد انگلیسی حرف زدن و گرم و مهربون بود. فواد اینقدر خوشش اومده بود که گفت اسمش رو میپرسه وقتی بیاد سفارش بگیره. گفتم الان مثلا با اسمش میخوای چی کار کنی، و آخر هم نپرسید. بعد از سفارش دادن داشتیم حرف میزدیم، طبعا به فارسی، و این گارسون از ناکجا ظاهر شد و به فارسی پرسید که آیا درست میشنوه که ما داریم به فارسی حرف میزنیم. من فکر کردم لابد پارتنرش ایرانیه. برای اولین و آخرین بار باید بگم که برگهام ریخته بود. بعد آقا خودشون رو معرفی کردند و اسمشون مهرداد بود :)) بعد من هنوز فکر میکردم اوووه، چقدر فرهنگ ایران رو دوست داشته که اسمش رو عوض کرده :)))) و بعدش اضافه کردند که مادرشون از تهرانه و پدرشون از بوشهر و بالاخره من موقعیت رو گرفتم. به فواد میگم قسمت این بوده که اسمش رو یاد بگیری. بعدش خیلی رندوم رفتیم یک پارتی ایرانی و طبعا خوش نگذشت. آیا این که از مردهای هموطنم بهطور پیشفرض شک دارم، از من یک آدم افادهای میسازه؟ نمیدونم. فقط هم مردها نیست. اصلا انگار غیرممکن باشه که با یک جمع غیرآکادمیک بتونم ارتباط بگیرم و همیشه شکهای خودم رو دارم. آیا خودم رو بالاتر میبینم؟ شاید. آیا برنامهای برای اصلاح خودم دارم؟ نمیدونم، بهم ثابت نشده که اشتباه میکنم. همون پاراگراف Normal People؛ حس میکنم زندگی یک جایی دور از من داره اتفاق میفته و من جزئی ازش نیستم. پارتی خوش نگذشت، منم توقع نداشتم خوش بگذره. ولی دوست دارم توی یک موقعیت جدید باشم., ...ادامه مطلب
باید این هزارمین پست اینجاست. همم. میخواستم بگم جالبه، ولی واقعا نیست. امروز رفتیم دریاچه. تصوری که توی ذهنم بود، قدم زدن برای دو ساعت و بعد قایقسواری بود. ولی رفتیم و چون دو قطره بارون روی صورتمون نشست، مستقیم از اتوبوس پیاده شدیم و رفتیم یک کافه کنار دریاچه. جای قشنگی بود. بعدش که بارون بند اومد -اسمش حتی بارون نبود، وارش شاید- شروع کردیم به قدم زدن. دوست دارم ببینم این داستان به کجا میرسه. سخته توضیح دادنش. این که به یک فردی که دوست نزدیک نیست، احساس رومانتیک نداشته باشی، ولی اهمیت بدی و از همنشینی باهاش عمیقا لذت ببری. تلاش نمیکنم جهتی بهش بدم، شکلی ازش بسازم، یا شتابش بدم. فکر میکنم درسم رو یاد گرفتم و میذارم این چیزها مسیر خودشون رو برن. تو هم در نهایت انسانی هستی که چیزهای زیادی نمیدونه. این حرکت رو دارم و داره که ارتباط چشمی با کسی برقرار میکنی و لبخند میزنی و چشمت رو سریع بازوبسته میکنی. یک حالت reassurance داره که حواس طرف مقابل بهت هست و دنیا در این لحظه زیباست. ته ذهنم به این فکر میکنم که واژههای محدودی برای تعریف روابط بین انسانها هست. شاید درستش هم همینه. عصر که رسیدم خونه، خوابیدم، بعدش بلند شدم و غصه خوردم که چند روز دیگه از اینجا میره. بعدش تلاش کردم فکر نکنم و فکر نکردم. رفتم پیش انوجا و یکم حرف زدیم و فکر کنم اونم برام غصه خورد. با پگاه چند وقت پیش ویدئوکال داشتم و از اتفاقات این چند وقت حرف میزدم و میگفت مثل مجری خبر زندگیمون رو ردیف میکنیم. بدون ذرهای هیجان. فکر کنم احتمالا چون تا الان این رو یاد گرفتیم که چیزها میگذره و اینها همهاش زندگی و تجربه است. و اینطوری نیست که احساسی نداشته باشم؛ ولی احساسا, ...ادامه مطلب
سوپروایزرم همیشهی خدا داره یک کاری میکنه. هر ثانیهی روز یک بهرهای داره. رسول هم همینطوره. تکهکلامش این بود که "بلند شو، وقت نداریم." من میدونم که وقت زیادی نداریم، ولی اصلا چیزی پیدا نمیکنم که براش عجله کنم. حسودیم میشه بهشون. دلم میخواست من هم مثل اونها با یک چیزی obsessed بودم و از زندگیم یک چیزی درمیآوردم. راستش نوشتن همین جمله باعث شد فکر کنم که شاید نباید منتظر یک چیز باشم که بیاد و من رو اسیر کنه؛ شاید باید خودم چنگ بندازم. بخوانید, ...ادامه مطلب
یک جا نگاه کردم و دیدم رومنس اون جایگاهی که قبلا برام داشت، نداره. مهاجرت واقعا دیدم رو تغییر داد. برای یک نفر که مرتب پدر و مادرش رو میبینه، خواهرش رو میبینه، برادرزادهی دهسالهی تخسش رو هدایت میکنه، برادرزادهی سهماههی بینهایت قشنگ و خوشخندهاش رو بغل میکنه، و استعداد بیشتری در نگه داشتن دوستهاش داره، تمرکز کردن روی رومنس راحته. من ولی همیشهی خدا دلم تنگه. هر روز باهام هست. به صدای مامانم فکر میکنم خیلی. به بغل کردن ارغوان. این که برای مهرسا کتاب بخرم. نه این که رومنس برام اهمیتی نداشته باشه؛ ولی بین این چیزها راحت گم میشه. تازگیا توی اینستام از درودیوار پست میذارم. یک جایی دلم خواست یادگاری بمونه از روزها. هنوز نصبش ندارم و ازش هم میترسم و دوست ندارم جزئی از زندگیم بشه، ولی گاهی همینطوری توش میچرخم و فهمیده من از سفر خوشم میاد، و از ایتالیا و شمال و فلان برام پست میاره. دیدنشون به شکل عجیبی برام عجیبه. امروز با بنیامین رفته بودم پیادهروی توی جنگل و یک جا یک بنایی بود که میشد از پلههاش بالا رفت و حدود چهار متر ارتفاع داشت. این بچه هم شروع رفت بالا رفتن. میخواستم بگم که بذاره به راهمون ادامه بدیم، ولی شکر خدا این بچه اصلا منتظر نظر من نیست. منم در نتیجه رفتم دنبالش، و خوشایند بود راستش همون چهار متر ارتفاع. همیشه راضیام به رضای خدا، و فکر میکنم همین کافیه. ولی هیچوقت متوجه نیستم که هنوز جوان و کمتجربهام و حتی نمیدونم چه گزینههایی رو دارم رد میکنم. بزرگ شدن توی خونهمون باعث شده من از زندگی بزرگسالانه لذت بیشتری ببرم و قدر آزادی رو بدونم؛ ولی توقعاتم هم پایین آورده. هنوز همین کاملا برام کافیه که خونهی خودم رو دارم. همین الان, ...ادامه مطلب
امروز داشتم دنبال یک کانالی توی تلگرام میگشتم و تصادفی به یک پیام از یکی از دوستهام رسیدم که قبلا خیلی نزدیک بودیم. پیامش طولانی و پر از محبت بود و توی اون لحظات قطعا آرامشبخش. نمیتونم انکار کنم که من سهم خودم رو از محبت توی این زندگی دریافت کردم. فکر میکنم سهم خودم رو از محبت به انسانهای دیگه هم دادم. واقعا اصلا باورت نمیشه من چه زندگیای رو دارم هدایت میکنم :)) یعنی بیشتر از درد، خندهداره برام در این لحظه. واقعا هم نمیدونم چرا این همه ماجرا سرم میاد و اگر صادق باشم، شکایتی ندارم، چون به تماشاگر درونیم خوش میگذره. امروز داشتم فکر میکردم چرا اینقدر مقاوم شدم، و فکر میکنم بهخاطر همینه که هرچقدر هم عذابآور باشه، هر روز تمهایی میبینم که همیشه باهاشون درگیر بودم. یک جایی نفسم میبره، ولی برای الان، هنوز به مقدار کافی خوبم. رشدی که داشتم و چیزهایی که در پسزمینهی زندگیم حل و فراموش شدند هم جالبه برام. چند وقت پیش گرفته و درخودفرورفته بود و من یک ذره احتمال ندادم از دست من ناراحت باشه. در کمال آرامشخاطر فکر کردم که "عه، لابد خوب نخوابیده." و به ادامهی روزم رسیدم و در ادامهی روز مشکوک شدم، ولی همین که سرنخی به این واضحی رو نادیده گرفتم، برای منی که همیشه روی رفتارهای بقیه overthink میکردم، جالب بود واقعا. یا یکم قبلش، یک نفر دیگه که نظرش برام مهم بود، یک حملهی وسیع و مخرب روم انجام داد (that's what she said) که یک بخشش این بود که شاید در برخورد اول جالب باشم، ولی به بیان خودش، actام خیلی زود تکراری میشه. بعد حالا در نظر بگیر که این یک نفر رندوم توی خیابون نبود؛ فردی بود که برام مهم که نه، ولی مقبول بود. بعد از شوک اولیه، فکر, ...ادامه مطلب
از پارسال این عادت رو پیدا کردم که هرازگاهی نصفهشبها آهنگ ایرانی میذارم و میرقصم. خیلی زندگی بامزه است. یک بار دختر هندیه بهم گفت که دوست داره توی اتاق تنهایی برقصه و منم فکر کردم -و شاید بهش هم گفتم- که مگه دیوانه است. خلاصه دیشب هم برنامه همین بود. صبح بلند شدم، کولهپشتیم رو برداشتم و اومدم برلین. برلین محشره. خسته و بیانرژی بودم و نمیخواستم برنامه بچینم و واقعا شانس آوردم، چون احتمالا برلین بهترین جا برای همچین بیمسئولیتیای بود. کل روز تنهایی راه رفتم و هی خوشحالتر شدم. واقعا سزاوار این همه عشقیه که بهش هست. یک خیابون داره که شبیه وکیلآباد مشهده؛ یعنی وسیع و پهن و دوطرفه است، با مترو از وسطش، و مغازههای زیبا در دو طرف. فرمت خیلی ویژهای هم نیست، ولی به یاد وکیلآباد بودم. برای ناهار توی یک رستوران اتریشی currywurst (سیبزمینی سرخکرده و سوسیس) خوردم. که خیلی جالبه، چون من تقریبا هیچوقت گوشت خوک نمیخورم. اگه دمدست باشه و منم توی مود باشم، سالامی میخورم، ولی این که خودم سفارش بدم، ابدا. ولی میگم، وارد مرحلهای شدم که ناگهان دیگه برام مهم نیست. (سیستم زندگی من اینقدر دیگران رو گیج میکنه اینجا. رسول همیشه راجع به اسلام باهام بحث میکنه و دین و خدا رو تحقیر و من همیشه فکر میکردم داره در واقع سر ایرانی بودنم شوخی میکنه. در حد سه هفته پیش فهمیدم واقعا فکر میکرده من مسلمونم. کل اون مدت داشته جدی تحقیرم میکرده.) (وای من اینجا رو هی باز میکنم که از مسائل عمیق و درونی بنویسم، ببین چه چرتوپرتهایی رو تعریف میکنم.) آره خلاصه، بعد این یادم انداخت که توی سفر وین هی دلم میخواست متناسب با توی اتریش بودن، اشنیتزل بخورم و نمیشد، چ, ...ادامه مطلب
هی میگم که امروز مینویسم و بعد نمینویسم. روزهای نسبتا سختیه با مشکلات نهچندان شاعرانه و وقتی واقعا بهش فکر میکنم، نمیدونم اصلا از چی میخواستم که بنویسم. وسط همهچیز، دستپختم به شکل معجزهآسایی از پارسال خیلی بهتر شده و الان واقعا هر غذایی میخورم، اشک توی چشمانم حلقه میزنه از فکر این که من همچین چیزی درست کردم. تازه الان دارم بهش فکر میکنم. که من اینقدر احساس بیاستعدادی میکردم توی آشپزی و الان به اینجا رسیدم. دلایلش هم برام مشخصاند؛ معمولا یکم از میانگین سربههواترم و یادم میره غذا رو چک کنم، و همیشه هم مقاومت داشتم دربرابر این که غذام رو در حین پختن بچشم. برنج رو هنوز البته خیلی خوب نمیپزم ولی برای اونم یک راه مناسبی پیدا کردم و حداقل بد نمیشه. ولی اصلا اینها مهم نیست، مهم فقط همینه که درنهایت درست شد و الان که درست شده، برام اصلا مهم نیست چقدر طول کشید. شبها قبل از خواب شمع روشن میکنم و کتاب میخونم و عادت پایداری شده. از بعد از کنکور مدت زیادی درگیر این بودم که کتاب خوندنم رو درست کنم. کتابهای بلند رو شروع میکنم و تموم میکنم، و اصلا برام مهم نیست که چقدر زیاد طول میکشه. حتی زیاد طول کشیدنش خوشاینده. امروز Shining رو تموم کردم، که دقیقا روز پروازم به ایران شروعش کرده بودم، و اتفاقا سرش هم خیلی عذاب کشیدم، چون آخرهاش از سر ترس نمیتونستم بیشتر از دو سه صفحه بخونم و بهخاطر همین لعنتی تموم نمیشد. بعد از این پست، فیلمنامهی "در دنیای تو ساعت چند است" رو شروع میکنم. معمولا ساعات زیادی توی آزمایشگاهم. نمیتونم پروتئینم رو توی سلول پیدا کنم و ذهنم درگیرشه. گاهی اوقات اشتباهات زیادی توی آزمایشگاه میکنم و خیلی اوقات شک دارم که آیا این همه اشتباه, ...ادامه مطلب
توی رابطهمون کم پیش میاد احساساتی و قلبی باشم و مخصوصا در مقایسه با قبل گاهی اوقات برام عجیبه. خیلی به بزرگ شدن باید مربوط باشه. نکتهی جالبش ولی اینه که هرچقدر توی حرفهام نیست، توی حرکات و زندگیم هست. توی تصمیمهام همیشه اولویته. موقع عصبانیت همیشه خودم رو کنترل میکنم. تقریبا همیشه حواسم بهش و رفتار خودم پیشش هست. حواسم به وقتی که باهاش میگذرونم هست. پاریس و آمستردام و اوپنهایمر و The Good Place رو براش کنار میذارم. بعضی اوقات نگران میشم که عشق پریشونم نمیکنه. ولی چطور ممکنه چنین چیزی غلط باشه؟ بخوانید, ...ادامه مطلب
امروز انوجا خیلی یهویی بهم پیام داد که خیلی خوشحاله که من دوستشام. قلبم رفت. آدم برای همین چیزها زنده است. که انسانهایی که باهاشون obsessedای، باهات obsessed باشند. که هی به خودت بگی که بعد از ناهار میری کتابخونه و درس میخونی و تمام انگیزهاش هم داشته باشی. ولی باهاشون بستنی بخوری و باهاشون مغازهی هندی بری که پنیر بخرند. دم درشون سرکهی بالزامیکت رو بذاری، چون برای کاهو لازم داشتند. خیلی غمگین بودم و توی همچین شبی آرامش تازهپیداکردهام مثل قند برام شیرینه. درس خوندن شیرینه و ناهارهای شنبه با بنیامین و افراد دیگه شیریناند. این که امروز بعد از سی دقیقه دویدن خسته نشدم، شیرینه. هی فکر میکنم که آدم بدی نیستم، ولی بعدش میپرسم که "پس چرا انسانها رو رها میکنی؟" و منطقیه، چون کدوم آدم خوبی همچین روشی در زندگی پیش میگیره؟ دفاع دارم، ولی سوال همچنان سرجاش هست. ولی فعلا صبر میکنم. قلبم جای درستیه و بهش بهاندازهی کافی اعتماد دارم. ما قشنگ داریم کانال یوتیوب بیپلاس رو با هم درو میکنیم. چند وقت پیش یک ویدئوش راجع به هامبورگ رو میدیدیم. من هامبورگ رو خیلی دوست داشتم. خیلی قشنگ و نرم و آروم بود. میگفت که هامبورگ بهخاطر این بعد از این همه سختی، بعد از آتش و جنگ و سیل، سرپا موند و قویتر شد که در هر دوران خودش رو وفق میداد. منم همینطوری قویام. گاهی اوقات به جثهی ضعیفم و اشتباهات فراوانی و هوش صرفا خوبم نگاه میکنم و مطمئنم که از عهدهی چیزهای واقعا بزرگی برمیام. یک روز شاید واقعا چهار ساعت دویدم. آدمی که از مرگ در دقیقهی اول دویدن گذشته و میتونه الان سی دقیقه بدوه و خسته نشه، چرا نباید به چهار ساعت برسه؟ (جواب احتمالی: زمستون آلمان و افسر, ...ادامه مطلب
امروز خیلی خسته بودم. هی تلاش کردم بخونم و خوندم، ولی هی بیشتر عذاب کشیدم. آخرش ساعت ششونیم گفتم طبیعی نیست من دیگه در این حد عذاب بکشم. وقت استراحته. آخرین باری که اینطوری فشرده درس خوندم، برمیگرده به یکونیم دو سال پیش و برام بهشدت عجیبه که اینقدر تغییرات شدیدی داشتم توش بدون تلاش کردن. اون از بدون آهنگ درس خوندن و تمرکز کردن که چیزی بود که من سالها براش تلاش کردم و نتونستم، و اینم از هر روز نسبتا زود بیدار شدن و نسبتا زود خوابیدن و رفتن به کتابخونه که من در تمام عمرم جز کنکور چنین پیوستگیای نداشتم. امتحانم (مفرد، یک امتحان از تمام کلاسهام) یک ماه دیگه است و براش استرس دارم. من تا همینجاش به خودم افتخار میکنم بابت محض استرس داشتن، چون یک ماه ترجمهی طبیعیش توی ذهن من ابدیته، ولی در نتیجهی حدودا بیستوسه سال زندگی یاد گرفتم که اصلا زمان زیادی نیست برای این همه مطلب. از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان که من واقعا به نتیجهی این امتحان اهمیت میدم. روحیهی رقابتطلبی و این چیزها. چیز بدی هم نیست که اهمیت میدم، چون خیلی از این مکانیسمها برای من جا نیفتادند. رشتهی لیسانسم زیست محض نبود و همونطور که گفتم، منم درستحسابی درس نمیخوندم و واقعا در این روزها فکر میکنم که وقتی من با اون سیستم ناقص و درس خوندن بهشدت بیبهرهام به اینجا رسیدم، جالب میشه دیدن این که با امکانات و ارادهی قویتر و سیستم درستتری که الان دارم، به کجا میرسم. شبها Lockwood and Co. رو میبینم که واقعا در وصف ارادهی جدیدم همین بس که هر شب با یک جدال درونی شدید آخرش رضا میدم که فقط یک قسمت ببینم. خیلی کیف میده دیدنش. همینه که طرفدار هر غلطی کردن در کود, ...ادامه مطلب
امروز با همسایهام که یک دختر ایرانیه، رفتیم توی جنگل. کلی راه رفتیم و نمیدونی چقدر چقدر قشنگ بود. همهجا سبز. بعدش با هم رفتیم مرکز شهر و بستنی خوردیم. خیلی چسبید. دختر خوبیه و دوستش دارم و عصر فوقالعادهای بود، ولی وسطش چند لحظه فکر کردم که محشر میشد اگه اونجا با تو بودم. من توی لذت بردن از زندگی واقعا استعداد دارم. یعنی فکر کردم اینجا که بیام برام عادی میشه، ولی نه، هنوزم از طبیعت و آسمون کیف میکنم. الانم که بهار اومده، هر روز تعطیل بهشته. اگه بیای، برات کیک درست میکنم و با چایی میخوریم، توی جنگل میگردیم، توی مرکز شهر بستنی میخوریم. یک جایی از مرکز شهر هست که قهوههای خوبی داره و با انوجا صبحهای شنبه میریم اونجا. پریروز در نبودش رفتم بازم روتین صبحهای شنبه رو انجام دادم که شامل پرسه زدن و رفتن توی هر مغازهی رندوم میشه و دلم براش تنگ شد خیلی. نوشتن و جمع کردن احساسات پراکندهای که در طول روز دارم سخته. میزبان airbnb هامبورگمون یک دختر جوونی بود که آپارتمان مینیمالی و بهشدت قشنگی داشت. فکر میکنم نقاش بود. آپارتمانش کلی بالکن داشت و طبقهی پنجم بود. شب که برگشته بودیم، دوستپسرش هم بود، و با هم داشتند فیلم میدیدند. اینقدر قلبم مچاله شد با دیدنش که نمیدونی. تنهایی زندگی کردن بد نیست. یعنی بهاندازهی زمستون ازش متنفر نیستم، ولی هنوزم شک دارم برای من باشه دقیقا. الان خوبه، در طول روز صدای مردم رو میشنوم از پنجرهی باز و نمیدونم چرا تاثیر خوبی داره روم. سریال میبینم و آشپزی میکنم و کتاب میخونم. آزادیش لذتبخشه قطعا. ولی تقریبا مطمئنم بودن تو حداقل ده برابر بهترش میکنه. بخوانید, ...ادامه مطلب
دارم از هامبورگ برمیگردم. خیلی سفر خوبی داشتم و توی راه رفتن که انوجا آهنگ گذاشته بود، متوجه شدم که سلیقهی موسیقیاییش شبیه منه و در نتیجه یک آهنگ جدید پیدا کردم که دائم بهش گوش بدم. بازم رفتیم کلیسا، بازم از یک برج بالا رفتیم، بازم قایق سوار شدیم، بازم رفتیم گالری. به قول سوپروایزرم nothing spectacular، ولی داره در قلب من جای خودش رو پیدا میکنه. فکر میکنم یاد گرفتم که توی مسافرت به هر شهر و دیدن فرهنگ مردمش مثبت فکر کنم. به نظرم راه منطقیتریه و بیشتر کیف میده. من خیلی خوشحالم که الان مسافرت برام یک غول نیست و ازش متنفر نیستم. بیشتر طول سفر توی رستوران و این جاها آلمانی حرف زدم. فکر کن. این که انوجا که هنوز آلمانی رو شروع نکرده و هر بار از حرف زدن من کیف میکنه توی افتخار کردنم به خودم بیتاثیر نیست. میتونم حتی آهنگهای آلمانی بخونم. عشقم به آلمانی برگشته و بابت این هم خوشحالم. عشقش اون موقع از قلبم رفته بود که توی آزمایشگاهی بودم که همه آلمانی حرف میزدند و تنها بودم. انوجا قبل از خواب دیوونه شده بود. میگفت بگرد یک concentration camp پیدا کن اطراف هامبورگ. توی گوگل مپ سرچ کردم concentration camps near me و هنوز از فکرش خندهام میگیره. توی تورمون، راهنما میگفت که توی جنگ جهانی دوم اکثر هامبورگ به آتش کشیده شد، چون هامبورگ توی توزیع خیلی چیزها نقش اساسیای داشته. میگفت که متفقین میخواستند مرکز توزیع Cyclone B رو بزنند و نمیدونستند دقیقا کجاست، بنابراین همینطوری رندوم میزدند منطقهای که حدس میزدند باید اونجا باشه. همینشکلی میشه که یکی از کلیساهای اساسیشون میسوزه. من با وقایع تاریخی و عمومی چندان تحتتاثیر قرار نمیگیرم, ...ادامه مطلب
کل آخر هفته استراحت کردم؛ تولد کامیلا رفتم، با زهرا توی کافهای که همیشه چشمم رو میگرفت، کلی حرف زدم، تا ظهر توی تختم موندم و توی گوشیم بودم، آشپزی کردم و با هم توی یوتیوب گشتیم و Friends دیدیم. براش آهنگهای تام رزنتال رو خوندم و یک لباس سفارش دادیم چون متوجه شدم من به معنای واقعی کلمه دارم سهتا لباس رو پشتسرهم برای بیرون رفتن میپوشم. الان که دوشنبه است و توی آزمایشگاهم و باید کارم رو شروع کنم، هی خوشحال میشم از فکر آخر هفتهای که گذروندم. که چقدر استراحت کردن و احساس بعدش که بالاخره میتونی فکر کنی، خوشاینده. چقدر هی مصممتر میشم که زندگی شلوغی نداشته باشم. بخوانید, ...ادامه مطلب
من همیشه توی تصور خودم خیلی به کار دل نمیدم. یعنی یک زمانی یادمه که میرفتیم بیرون و وقتی شب برمیگشتیم، مینشست درس میخوند و من فکر میکردم اصلا و ابدا حاضر نبودم بعد از چند ساعت پیادهروی و فلان و بیسار، ساعت ده شب تازه شروع کنم به درس خوندن. ولی الان واقعا کارهای زیادی دارم میکنم؛ صبح ساعت هفت بلند میشم، میرم سر کلاسم، بعدش میام خونه رو توی نیمساعتی که دارم تمیز میکنم و برای خودم ناهار بستهبندی میکنم، میرم آزمایشگاه تا ساعت پنج شش، و بعدش برمیگردم و باز در کنار استراحتم خونه رو تمیز میکنم و غذا شاید درست کنم و تکلیفم رو حل میکنم. خسته هم میشم، ولی مثلا خودم هر وقت خستهام، یک وقت استراحت باز میکنم و خلاصه در نهایت سیستم بدی نیست. حالا الان ساعت ده شبه و من جای حل کردن تکلیفم پای یوتیوب نشسته بودم و الانم دارم پست مینویسم، ولی خب، حداقل از یوتیوب به نوشتن رسیدم. من اگه انسانی باشم که واقعا دل به کار میده، واقعا چیز بدی ازم درنمیاد. شاید اینم چیزی باشه که بتونم زیر سوال ببرمش. امروز یک جلسه برای معرفی یک پروژه برای روتیشن دومم داشتم و زینب، یکی از همکلاسیهام، هم اونجا بود. من اینقدر گاهی اوقات از این دختر بدم میاد که نمیدونی. ولی طی درونکاویای که داشتم، فهمیدم نفرتم از سر حسودیه. دومین نفر در کل زندگیمه که با دیدنش با خودم فکر کردم که چقدر زیستش خوبه. فکر میکنم حافظهاش خوبه، زیاد درس میخونه و قدرت تحلیلش هم احتمالا باید بالا باشه. نتیجهاش اینه که سر کلاس چپوراست چیزهای مختلف رو به هم ربط میده و گاهی اوقات هیچ ربطی هم ندارند، ولی واقعا من میخواستم اون شکلی زیست بلد باشم. امروز هم موقعیت نسبتا حساسی بود، چون سر این جلسهها باید سوال بپرسی ک, ...ادامه مطلب
نمیدونم دقیقا چرا، ولی صبحها در یک سری ساعات مشخصی بیدار میشم و باز میخوابم. دیر بیدار شدنم کاملا منطقیه با توجه به ساعت خوابم، بیدار شدن ساعت شش صبحمم بهخاطر هماتاقیمه، ولی بقیهاش دیگه چندان دلیل مشخصی نداره. به هر حال امروز نسبتا زود بیدار شدم و ظرف شستم و آلمانی خوندم. آلمانی الان دیگه کاملا در قلبم جا داره. تا حالا دوتا متن نوشتم، یکیش در معرفی خودم، یکیش برای معرفی کلم. دیروز اعداد یازده تا صد رو یاد گرفتم. میتونم کاملا تصور کنم که این زبانم باشه؛ که بدون این که حتی فکر کنم، استفادهاش کنم. میتونم تصور کنم توش غر بزنم و خب دیگه این غایت استفادهی منه. خوشحال و آرومم فکر کنم. دوست دارم بدونم بعدا از این روزها چی یادم میمونه و حدسی ندارم. بهش که فکر میکنم، میبینم من فقط بیست و یک سالمه؛ طبیعیه هنوز خیلی چیزها برام غریبه باشند و نفهمم باید چی کار کنم، ولی اینقدر ادعای عقل کل بودن دارم پیش خودم (و البته پیش بقیه) که ندونستن چیزها برام غلط و غیرطبیعی به نظر میاد. باید بهجای این که این همه تلاش کنم عاقل باشم و کارهای درست کنم، پیش برم و نگاه کنم و ببینم چی میشه. توی یک دنیای جدیدم و دارم تلاش میکنم به زور شبیه دنیای قبلیم کنمش. بخوانید, ...ادامه مطلب